Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

من و آرنيكا

آرنيكا وقتي بيخودي گريه ميكنه سعي ميكنم با جديت بهش بگم كه بزرگ شده و نبايد گريه كنه:
من: آرنيكا تو ديگه بزرگ شده نبايد گريه كني!
آرنيكا: نه من چوكولوايم (كوچولو) من گريه كردم تو دعوا كردي من دختر خوبيم
من: آره ماماني تو دختر خوبي هستي ببين چه خانم شدي بزرگ شدي نبايد گريه كني!
آرنيكا با گريه: نه من بزرگ نيستم و خامون نيستم. من آتيتام!

2 سال و 3 ماهگي

تا به حال شده اينقدر وول بخوريد تا بالاخره پمپرزتون به دستگيره بالاي پنجره ماشين گير كنه و ديگه نتونيد تكون بخوريد؟؟؟؟
تا به حال شده اينقدر غر بزنيد كه خودتون از دست خودتون به ستوه بيايد و بگيد " مامان خسته شدم هي غرغر كردم"
تا به حال شده اينقدر سر مدارك مهم (پاسپورت،شناسنامه و ...) مامان و باباهاتون بريد تا آخر اونها رو بي هويت كنيد
*************************************************************************************
چهارشنبه چهارده مهر با عمو كامبيز و خاله پريسا و كوروش شيطون تر از آرنيكا رفتيم خانه دريا!هوا كلا" خوب بود هر سه روزي كه ما اونجا بوديم بارون ميومد ولي هوا سرد نبود. من يكي واقعا" به اين مسافرت نياز داشتم. از اونجا كه يك هفته بيمار داري واقعا" خسته ام كرده بود. بنابراين با اينكه بدون آمادگي قبلي بود ولي در عرض يكساعت تمام ساكها رو پيچيدم و ساعت 5 بعد از ظهر راهي سفر شديم. برخلاف نگرانيهاي من و خاله پريسا، آرنيكا و كوروش خيلي خوب با هم كنار اومدن و اصلا" با هم دعوا و كتكاري نداشتند. بلكه بعضي وقتها آرنيكا فكر ميكرد مامان كوروشه و تازه غذاش رو هم ميداد و خيلي هم مراقبش بود.
حداقل وقتي خاله پريسا ميخواست كوروش رو بخوابونه و كوروش به شدت تقلا ميكرد كه نخوابه آرنيكا به حمايت از كوروش به خاله پريسا يورش ميبرد كه " مامانش ولش كن"
اين بار سعي كردم زياد آرنيكا رو محدود نكنم و دختركم با خيال راحت و بدون نگراني از كثيف شدن خودش و لباسهاش حسابي بازي كرد و جالبه كه 400 گرم به وزنش اضافه شد. آرنيكا در حال حاضر بعد از مريضي اش 14.400 كيلو و قدش 92 سانت شده. تصميم گرفتم از اونجا كه با هر نوع گل سري مشكل داره، دوباره موهاش رو كوتاه كنم چون دائما" تو چشماشه .
فعلا" كه بنده هم بخاطر ايشون خونه نشينم و اصلا" كار از دستم در رفته! تا بعد ببينيم كه كي ايشون اجازه ميده بنده به كارهام برسم!

راستي روز كودك مبارك!

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

گفتگوهاي آرنيكايي

آرنيكا رفته بود رو ميز ناهار خوري و پدربزرگش نگران از اينكه يك وقت نكنه از روي ميز بيافته!

اله بابا: بابا يكي اين بچه رو از رو ميز بياره پايين!
آرنيكا: من بچه نيستم. من آتيتام!
***************************************************

آرنيكا در بيمارستان با ديدن پرستار بخش:
من اين خامون (خانم) رو نيخوام! من دكتر نيخوام! نه من سوزن نيخوام
من: پس چي ميخواي؟
آرنيكا: هندونه!

***************************************************

من: آرنيكا بدو بريم جيش!
آرنيكا: نه رفت بالا

****************************************************

من: آرنيكا خانم دفعه آخرت باشه سر وسايل من ميري!
آرنيكا: نه اين ماله من (رژ لب)
من: اااااا پس اگه اين ماله تو پس ماله من كو؟
آرنيكا: نيدونم كه! حالا اين مال تو!!!!!!!!!!

****************************************************
آرنيكا: مامان بيا بازي كنيم . من عمه ما تو آتيتا!

بيمارستان كودكان تهران

تقريبا" آرنيكا رو از 15 شهريور مجبور شديم بذاريم مهدكودك چون نظرمون اين بود كه مهدكودك هر چقدر هم بد باشه ولي از اينكه با بزرگترها باشه خوب خيلي بهتره! متاسفانه به علت عدم توجه به بهداشت مهدكودكها كه هيچ وقت هم درست نشده و درست شدني هم نيست !!!!!!!!!!!!آرنيكا دچار عفونت ادراري شد و باز هم متاسفانه چون پزشك معالج بيماري رو اشتباهي تشخيص دادند (با انگل!) دخملك معصوم ما دچار عفونت كليه شد و ما مجبور شديم سوم مهر بيمارستان تهران بستريش كنيم!
خوب از شرايط بيمارستان هر چي بگم كم گفتم! احتمالا" خيلي ها ميدونند كه تو بيمارستانهاي ايران واقعا" هيچ نوع استاندارد خاصي وجود نداره و براساس قانون يجوج مجوج عمل ميكنند! چهارم مهر آرنيكا رو براي اسكن كليه برديم مركز پزشكي هسته اي ياس كه باز هم اونجا متاسفانه خيلي مورد استقبال شديد مسئولين اون مركز قرار گرفتيم. من كه خودم حسابي كيفور!!!!!! شدم از اين همه تحويل گيري مراجع مربوط به سلامت جسم و روح انسانها.... اين جور جاها آدم روزي صد بار آرزوي ديدن عزرائيل رو ميكنه ولي حاضر 5 ثانيه با اين آدمها دمخور نشه!
خوب بعد از كلي ناز كشيدن مسئولين مركز ياس بالاخره اين حقير سراپا تقصير رو آدم حساب كردند و با كلي منت جواب آزمايش مريضي كه با آنژيوكت از بيمارستان اونجا فرستاده شده بود رو دادند. خدارحم كرده بود كه جناب آقاي دكتر عباس مدني سفارش اورژانسي كرده بودند وگرنه خدا ميدونست احتمالا" به جاي 7 ساعت معطلي 7 سال معطل ميشديم.
خلاصه دوباره برگشتيم بيمارستان. آرنيكا واقعا" تحمل بيمارستان رو نداشت . طفلي عين دو شبي كه اونجا بوديم نخوابيد و خود اين موضوع باعث ميشد اين بچه بيشتر عصبي بشه.صبح روز پنجم جناب دكتر دستور مرخص كردن آرنيكا رو به شرط كشت ادرار دادند و آرنيكا چون ترسيده بود متاسفانه ما نتونستيم در بيمارستان ازش نمونه بگيريم و بنده به قول اينكه حتما" همون روز نمونه رو به بيمارستان ميرسيونم اجازه مرخصي از پرستار بخش رو گرفتم و ما بالاخره مرخص كه نه آزادددددددددددددددد شديم!
پنجشنبه هشتم مهر دخترم رو برديم براي اسكن مثانه و خدا رو شكر برگشت ادرار نداشت و وقتي جواب عكسها و آزمايشها رو دكتر ديدند نظرشون اين بود كه از خطر جستيم!
حالا دختركم بايد يك ماه آنتي بيوتيك سفكسيم بگيره و تازه بعد از يكماه دارو عوض خواهد شد!
دختر قشنگم انشااله هميشه سالم و سرحال باشي و من هميشه خنده هات رو ببينم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

سخنان شيرين دخملك

مامان: آرنيكا كجايي؟
آرنيكا: اينهام!


*********************

وقتي ضمير سوم شخص مفرد با اول شخص مفرد تلفيق ميشود:

مامان: آرنيكا اين مامان كيه؟
آرنيكا: مامانشمه (مامانش و مامانم قاطي)

***********************
آرنيكا: پدري بيا دستاتو بيشور من تميز ايشم (بشم)
پدري: آرنيكا جان شما بايد دستاتو بشوري بعد تميز بشي.
آرنيكا: ننننننننننه (كشيده) اين من (ماله من) تميزه. تو بيشور من تميز ايشم!

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

آتيش هايي مخصوص سن دو سال و يك ماهگي

ديروز عروسي محمود جون بودو آرنيكا خانم با مامان بتول جلوتر از بنده تشريف بردند سر عقد.... حالا در نظر بگيريد يك مامان بزرگ نسبتا" توپولي رو همراه يك نوه فرفره!!!!!!!!!
فقط همين رو بگم كه اينقدر آتيش سوزوند كه مجبور شدم بعد از عقد اونجا رو ترك كنم!


راستي يادم رفت بگم كه نوزدهم مرداد آرنيكا رو براي اولين بار تو آريشگاه موهاش رو كوتاه كرديم. عليرغم تفكرات اينجانب موهاي كوتاه خيلي بهش ميومد. وجالب اينكه خيلي خانم و بي سر و صدا نشست تا خاله سحر موهاشو رو كوتاه كنه! البته خاله سمانه براي اينكه سرگمش كنه هر پنج دقيفه يكبار براش رژ لب ميزد به درخواست شاهزاده خانم.
نميدونم چرا جديدا" بلاگر هيچ عكس رو قبول نميكنه؟؟؟؟

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

من و اين همه خوشبختي محاله!

البته اين عكسي رو كه نمي بينيد (بلاگر هم با بنده چپ افتاده!) مطعلق به يك شيطان مو فرفري كوچولو هست كه امروز دسته گلي به آب داده كه تقريبا" باعث سكته ناقص مامانش شده و هنوز هم داره فكر ميكنه كه آيا زنده است يا بايد منتظر سكته كاملتري باشه!
بعد از ظهر امروز من و آرنيكا خانم رفتيم خونه مامان رباب، سعي كردم كه اين خانم كوچولو رو بخوابونم حالا بماند كه چقدر ترفند بكار بردم كه مجبورش كنم آروم بگيره انواع اقسام آهنگهاي موبايل رو امتحان كرد هر چي سگ و گربه تو موبايلم داشتم براش گذاشتم تا بلكه بخوابه ولي متاسفانه خودم خوابم برد! در خواب ناز بودم كه با صداي وحشتناك گروپ از خواب بيدار شدم و آرنيكا رو در كنار خودم نديدم. اينقدر وحشت كرده بودم كه منتظر بودم با فجيهترين صحنه زندگيم مواجه بشم رسيدم به اتاق عمه ما و ديدم تلويزيون با ميزش وسط اتاق و عمه ما هراسان مونده بود كه چه كنه! منم هاج و واج به عمه جون نگاه ميكردم و جالب بود كه آرنيكا رو نميديدم، قلبم تو دهنم بود و فكر كردم كه شايد آرنيكا زير تلويزيون مونده!منتظر بودم دهن عمه ما باز بشه كه يه لحظه اين وروجك مو فرفري از پشت پرده اومد بيرون! كاشف بعمل اومد كه حضرت خانم رفته بودند توپشون رو از پشت تلويزيون بردارند كه وقتي دولا شدند با باسن مباركشون زدند به ميز تلويزيون و اونو برگردوندند.
نيم وجبي كه خودش هم فهميده بود چه دسته گلي به آب داده هي راه ميرفت ميگفت عمه ما خيلي زياد دوستت دارم!
بعد من كه بهش اخم كردم با انگشت منو نشون ميداد و ميگفت عمه ما اين دعوا ميكنه!
خوب آرنيكا خانم هم كه براي عمه ما و مامان رباب حكم آيه قرآن رو داره نبايد بهش چيزي گفت براي همين خون خوردم و دم نزدم. ولي كلي خدا رو شكر كردم كه حداقل بلائي سر خودش نياورد.