Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

مار ماهي!



لبخند رو كه داريد .. ته دلم قند آب ميكردند.

چند وقت پيشا عمو سعيد زنگ زد به پدري كه اگه برنامه اي نداريد بيايد بريم استخر. با اينكه مامان از سره كار اومده بود و خيلي هم خسته بود ولي بخاطر من و پدري قبول كرد كه بريم اونجا. من كه كلي كيفور شده بودم با يك لبخند رضايت مندانه به مامان نگاه ميكردم مامان هم نامردي نكرد و يك عكس ازم گرفت كه بعدا" ازم مدرك داشته باشه كه از بچگيم بدجنس بودم. طفلي مامان كه تو آب نيومد ولي من و پدري خودكشي كرديم اينقدر كه آب بازي كرديم. بنده رو كه با مايو جديدم ميبينيد. البته بگم اين مايوم بهم گشاد بود چون مايو سبزم رو خونه ماماني جا گذاشته بودم. مامان مجبور شد اين يكي رو تنم كنه كه بهم يك ذره گشاد بود.
منم كه مثله مارماهي تو آب بالا و پايين ميرفتم ولي اگه پدري ولم ميكرد ميترسيدم و گريه ميكردم. تا موقعي كه پدري بغلم ميكرد كلي كيف ميكردم. خلاصه اون شب اينقدر خسته و كوفته بودم كه تا صبح يك سره خوابيدم. خوش به حال مامان كه تونست اون هم اون شب راحت بخوابه!

آرنيكا نگو پيكاسو بگو!


همممممممم اينم اولين باري كه مامان برام رنگ انگشتي خريد. ولي منو تو تراس نشوند ترسيد يك وقت خدايي نكرده فرشهاشو كثيف كنم. حالا فكر نميكنه شايد من سرما بخورم. فرشا مهمترند يا من؟؟؟؟
منم تمام رنگ انگشتيها رو خوردم خيلي هم از دست پخت مامان خوشمزه تر بودند بعد از اينكه من اين دسته گل رو به آب دادم و رنگ انگشتيها رو خوردم مامان تصميم گرفت برام مداد شمعي بخره. خوب اون هم زياد مفيد نبود چون بعدش تمام مبل هاي مامان رو هم رنگي كردم. مامان هم يك تكه كاغذ بهم داد كه روي اون نقاشي كنم ولي چون من دلم گنده است هميشه هم چيزاي گنده ميخوام و روي كاغذ كوچولو نميتونستم نقاشي كنم. بنابراين مامان يك روزنامه بهم داد كه خيلي بزرگتر از اون كاغذه بود و من هم اونجا دلي از عزا در آوردم.از اين حس مامان هم كه هي دوست داره خلاقيت منو تقويت كنه خوب ميشه سوء استفاده كردا....

تولد مادر بزرگ



من و پسر عموم نامي تو تولد مامان رباب. مامان رباب اصولا" روش نميشه كه بگه تولدم ولي ما هميشه ميدونيم كي تولدشه و ميريم خونشون. اينجا هم من گيتارمو دادم به نامي كه ناراحت نشه خوب چه ميشه كرد اينم از مهربوني ديگه....

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

دردل

چرا هیچکی منو دوست نداره ؟ چرا هیچکی برام کامنت نمیذاره؟ چرا هیچکی هیچی نمیگه؟.... شاید فکر میکنید چون بچه ام هیچی نمیفهمم؟! شاید فکر میکنید چون قدم کوتاه است نمیتونید سرتون رو یکم به سمت پایین کج کنید و منو ببینید؟ شاید چون هنوز بلد نیستم داستان بخونم؟ شایدم چون هنوزبلد نیستم خودم لباسامو بپوشم؟
نه صبر کن... آهان فهمیدم.... شاید فکر میکنید چون خوندن بلد نیستم؟؟؟؟
ولی من همه چیزو میفمم. خندها رو گریه ها رو شادی وغمها رو دردل همه رو میفهمم... از تو چشماشون میخونم. وقتی کسی ناراحته منم ناراحت میشم. کسی منو واقعا" دوست داشته باشه اینو رو هم میفهمم.هر کس بهم لطف میکنه . مفیهمم . واقعا" میفهمما نه اینکه فکر کنید الکی میگم.
درسته که یه چند روزی من و پدری مریض بودیم و من اینجا نمیومدم ولی الان خوبم . خیلی هم خوبم. دوست دارم دوباره بازی کنم. دوست دارم دوباره برم به پسرهایی که دارند فوتبال بازی میکنند نگاه کنم و براشون دست تکون بدم. دوست دارم با مامانم هلولا بازی کنم.... و دوست دارم همتون رو ببینم و براتون بوس بفرستم.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

دندونهای آسیا

خوب تو این هفته گذشته خیلی خوش خوشانم بود چون مامان یک هفته بخاطره من نرفت سر کار، خوب معلومه که به آدم خیلی خوش میگذره . سه شنبه بیست و هشت مهر مامان فکر کرد که من حالم بهتر رفت سر کار ولی وسط های روز که حالم بدتر شد مامان مرخصی گرفت و اومد خونه مامانی که به من برسه. شب وقتی خواستند رو سرم اسپند دود کنند دستم خورد به اسپند دون و دستم رو سوزوندم .اولش چیزی نشون نداد ولی بعدش یک تاول گنده زد که دل همه رو ریش ریش میکرد. ولی خودم که صدام در نیومد بس که من خانمم!!!!!!!!!!!!!
پنج شنبه هم تولد مامان رباب بود که ما رفتیم خونه بابا علی اله و کلی خوش گذشت بس که من رقصیدم خسته شدم و شب غش کردم.
جمعه هم مامان و پدر و مامان رباب رفتند باغ یکی از دوستاشون ولی من چون هنوز کاملا" خوب نشده بود مامان منو نبرد و منو گذاشت پیش مامانی. شب که مامان اومد منو ببره مامانی بهش خبر داد که دندونهای آسیا سمت راست پایین و سمت چپ بالای من در اومده. خلاصه هر دو دندونم دیروز نیش زدند.
دیگه دارم کم کم بزرگ میشما.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

مریضی من و تولد مامان

از چهارشنبه پیش به شدت مریض شدم. شب پنجشنبه با سرفه های خشک شروع شد و فردا صبحش هم با تب. مامان منو برد خونه مامانی و از مامانی خواست که حسابی منو کنترل کنه که وضعیتم وخیم بود سریعا"منو به دکتر برسونن. من حالم اصلا" خوب نبود وقتی مامان از سرکار برگشت من حالم بدتر شده بود. ولی چون چهارشنبه تعطیل بود دکتر خودم رفته بود مسافرت. عصر که پدری دید حالم خیلی وخیمه به موبایل دکتر زنگ زد که اونم گفت فورا" یک جایی ببرید ببینید تشخیص چیه و بعد به من اطلاع بدید. که متاسفانه اونروز یک دکتری رفتم که تشخیص نداد من گلوم چرک کرده. و متاسفانه تا روز شنبه فقط با تایلانول منو نگه داشتند. شنبه دیگه خیلی حالم بدتر شد به طوری که مامان از کارش مرخصی گرفت و اومد پیش من و با پدری عصر رفتیم دکتر که برام چرک خشک کن نوشت . و همون روز اولین آمپول زندگیم رو خوردم که نصف یک دگزامتازون بود تا صدام باز بشه. ولی خیی این چند روز بد بود. دیشب تولد مامانی بود که پدری اومد دنبال ما خونه مامانی و به مامان گفت که بریم یک رستوران شام بخوریم و بعد بریم خونه. مامان که حال منو بد می دید موافقت نکرد ولی پدری به زور ما رو برد رستوران سنتی باربد تو سئول . اولش منو مامان و پدری یک چند دقیقه نشستیم ولی بعد مامان رباب و بابا علی اله و عمه ما اومدند مامان چشماش چهارتا شده بود که بعد کاشف به عمل اومد که پدری میخواسته تولد مامان رو سورپرایز کنه کم کم عمه ممر و عمو مانی اینا هم اومدند و کلی خوش گذشت . موزیک زنده هم اونجا برای مامان تولد مبارک خوندند. و مامان هم اونجا کیک فوت کرد. خلاصه با اینکه من اصلا" حالم خوب نبود و مامان هم بسیار نگران حال من بود ولی کلا" خیلی خوش گذشت.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

ذوق ذوق مامان

امروز صبح که از خواب بیدار شدم مثله همیشه تا موبایل پدری رو دیدم شیرجه زدم روش و تلفن رو برداشتم و برای اولین بار گفتم "کسی نیست". مامان هم کلی ذوق کرد.

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

روز جهانی کودک

دیروز هفده مهر هشتاد وهشت برای روز جهانی کودک یک عالمه جشن و برنامه در سطح شهر گذاشته بودند جشن یوزپلنگ ها، جشن خاله شادونه تو پارک آب و آتش، جشنواره نقاشی بچه ها تو کاخ سعد آبادو.... البته هیچ کدوم از اینا زیاد به درد من یکی نمخوردند از اونجا که من هنوز خیلی کوچولوام. مامان دیروز منو برد اول دبن هام یک ژاکت خوشگل برام خرید بعد خاله اکرم هم یک چادر بازی خرید برام که خیلی خوشگل بود. مامان تصمیم گرفت منو ببره جشن یوزپلنگها تو پارک ارم که قبلش چون خاله لی لی زودتر از ما رفته بود به مامان زنگ زد و گفت که خبری نیست بنابراین ما هم اونجا نرفتیم و عوضش با خاله ثری و عمو سعید اینا رفتیم باغ گیلاس . جاتون خالی اولش که رفتیم باغ گیلاس چون از صبحش با مامان و مامانی و خاله اکرم رفته بودیم خرید خیلی خسته بودو تو ماشین مامان خوابیدم . وقتی هم رسیدیم باغ گیلاس بازم خواب بودم ولی وقتی از خواب بیدار شدم و خودم رو اونجا دیدم مثله همیشه خوشحال شدم که هر جایی هستم الا خونه. بعد هم که اومدیم خونه و طبق معمول مامان و پدر نشستند سریال 24 رو نگاه کردند ولی دیگه کم کم داشت حوصله ام سر میرفت شروع کردم به نق زدن. بابا جون یک هفته که خونه نیستید یک امروز هم که خونه هستید بجای اینکه با من بازی کنید هی فیلم میبینید. آخه اینم شد زندگی. ولی مامان آخر ، سرم رو گول مالید و منو برد به زور خوابوند. اینم از روز جهانی کودک که مامان سعی کرد به من خیلی خوش بگذره.

تولد دیبا


تولد ديبا من كوچكترين بچه اونجا بودم براي همين منو گذاشتن روي ميز!

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

15 ماهگی

خوب نهم مهرماه پانزده ماهه شدم. نمیدونم چرا اینقدر زود ماهها میگذره. البته از اینکه دارم بزرگ میشم خیلی خوشحالم. از اینکه دستم به کتری روی گاز میرسه البته اکثرا" جیغ مامان هم چاشنی این شیرین کاری من میشه. چند روز پیشا موبایل پدری رو تو کمد کابینت گذاشتم آخه اونجا گنجینه اشیا مهم من شده. ولی نمیدونم این اسباب بازیها چیه مامان برام میخره من دلم موبایل میخواد دلم لپ تاپ میخواد دلم دستگاه فکس میخواد که هی صدای بوق میده.
آخه اردک آواز خوان هم شد اسباب بازی؟ عروسکی که پستونکشو در میارن گریه میکنه...اینا مال بچه هاست من که بچه نیستم. حالا مامان رو وادار کردم که یک موبایل فعلا" برام بخره!
چند وقت پیشا یک موبایل قراضه که ماله عهده قلقلک میرزا بود رو داد بهم ولی من موبایل خودشو میخوام . اگه اون خوبه چرا خودش برنمیداره؟
در ضمن عاشق پسته خام هم هستم خودم پوستشو میگیرم ولی بجای اینکه خودشو بخورم پوستشو میخورم.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

10 مهر- مهمونی مامان

دیروز دوستهای مامان ناهار اومدن خونمون. وای از دست این دوستای مامان که یکی از یکی شیطون ترند. من اولش که همه اومدن خواب بودم . آخه از صبح هی بازی کردم و چون مامان همش حواسش به آشپزی بود اصلا" به من نرسید و من ناامیدانه مجبور شدم بخوابم. ولی وقتی از خواب بیدار شدم تمام دوستای مامان اومده بودند که برای من هم یک عالمه اسباب بازی آورده بودند دو تا عروسک و یک گوسفند چاقه کوپولو ولی من ازش میترسیدم آخه چشماش یک جوری بود که منو میترسوند . همه سعی کردند که من با گوسفنده آشتی بدن که باهم بازی کنیم ولی من از خر شیطون پایین نیومدم که نیومدم ولی وقتی همه بی خیال شدن کم کم خودم با گوسی جون دوست شدم و با زنگوله اش هی بازی میکردم. اونجا دوباره کلی شیرین کاری کردم که همه قربون صدقم میرفتند. یک عالمه هم رقصیدم با همه. شب دیگه بیهوش شدم چون مامان که داشت سریال 24 رو میدید مجبور شد وسط سریال بلند شه و منو ببره تو اتاقم بخوابونه ولی تا مامان بلند شد که به سمت اتاقم بره تو همین فاصله کوتاه خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم.