Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

بيست ماهگي


بالاخره بعد از چندين بار تلاش، مامان موفق شد وارد اين بلاگر بشه و بعد از اين همه مدت خاطرات منو بنويسه!
من دو هفته است كه بيست ماهه شدم :( و مامان نتونسته اينجا از شيرين كاريهام بنويسه!!!!
تمام دندونهام تقريبا" در اومدند. وزنم الان دوازده كيلو و سيصد گرم و قدم 84 سانت. نسبت به ماههاي پيش از نظر قدي هيچ فرقي نكردم دكتر به مامانم گفته بعلت تحرك زيادي كه دارم رشدم كند شده.خوب مامان از اين قضيه خيلي ناراحته و سعي ميكنه كه منو از شيطنت منصرف كنه ولي مگه ميشه؟؟!!!
اين چند وقت مامان بشدت سرش گرم كارشه ولي من هم از اينكه بيشتر وقتم رو پيش مامانم هستم خيلي خوشحالترم و احساس امنيت ميكنم. البته فكر كنم كه احساس امنيت ميكنم. ديروز يعني 18 اسفند ماه 88 من تونستم براي اولين بار خودم در دستشويي رو باز كنم. مامان كلي كيفور شده بود كه من اينقدر قد كشيدم كه ميتونم دستگيره در رو بگيرم و در رو باز كنم. خودم هم از خوشحالي مامان ذوق كردم و هي در رو ميبستم و دوباره باز ميكردم.
بعضي وقتا به قول مامان كارهاي عجيب ميكنم ولي پدري مامان رو دل داري ميده و ميگه نه داره كشف ميكنه. مثلا" چند وقت پيش رنده مامان رو گذاشتم تو پلوپز وسعي كردم در پلوپز رو ببندم ولي هر چي فشار ميدادم در پلوپز بسته نميشد. تازه آخرش كه ديگه در پلوپز رو داغون كردم فهميدم رنده بزرگه و تو پلوپز جا نميشه!
الان تقريبا" حرف ميزنم و منظورم رو ميرسونم:
آب
ماشت (ماست)
دوغ
بابا - بابايي
شير
جيش
كيه
چي؟
گل
مو (پيشي)
كلماتي كه من به درستي از اونها استفاده ميكنم خوب از يك تا ده رو هم كه بلد بودم بگم. شعرهاي مامان رو بعضي جاهاش رو ميخونم.ولي مامان توقعش خيلي بيشتره و دوست داره من زودتر شروع كنم به حرف زدن!!!!!!!!!
چند وقته كه سران قوم يعني مامان و پدر تصميم گرفتند منو رو بذارن مهدكودك، چون نظرشون اينه كه با توجه به اينكه من خيلي شيطون هستم شايد تو مهد قابل كنترل تر باشم ولي هفته پيش تو تولد نامي پسرعموم، مامان يكي از بچه ها مامان و پدر رو منصرف كرد و گفت كه دخترش دو روز رفته مهد و دو هفته است كه مريضه!!!!!!! خوب بهونه خوبي بود براي مامان كه به هيچ وجه دوست نداره منو الان تو مهد بذاره. مامان شديدا" مخالف مهد كودك زير سه ساله و ميگه من بايد از پمپرز و شير گرفته بشم و بتونم كامل صحبت كنم بعد برم مهدكودك. خوب من هم كه از خدامه البته بدم نمياد كه با بچه هاي همسن و سال خودم بازي كنم . ولي پيش مامان و ماماني خيلي بيشتر خوش ميگذره

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام آرنیکا جون
ممنون که به خونه من سرزدی و نظر دادی.
من هم به وبلاگ تو و مامان لینک دادم ولی خبری از لینک وبلاگم توی خونه ات ندیدم.
خیلی دوست داشتم همراه خاطرات بیست ماهگی عکسهای اون رو هم می دیدم. من هم الان توی 11 ماهگی هستم و در حال حاضر هم دارم با بیک گلودرد سخت دست و پنجه نرم می کنم. دعا کن زود خوب بشم و بتونم وبلاگم رو بروز کنم.
مراقب خودت باش و کمتر مامان رو اذیت کن.
آرنیکای 11 ماهه
arnika88.blogspot.com

khgc-tennis گفت...

سلام آرنیکای زیبا
من این وبلاگ را ساخته ام و چقدر خوبه که لحظات زندگی را این چنین
همچون خودت زیبا نوشته ای من امروز
برای شما پیام جدید نوشتم اگر تونستی
آنرا بخوان ، باز هم پیام میفرستم .