Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

چهارشنبه سوري 1388



چهارشنبه سوري امسال ما تصميم گرفتيم بريم خونه افسانه جون يكي از دوستاي خاله ناهيد و تو حياطشون چهارشنبه سوري رو جشن بگيريم. در واقعه اين اولين چهارشنبه سوري بود كه من تجربه ميكردم. چهارشنبه سوري پارسال من خيلي كوچيك بودم و مامان و پدري ميترسيدند منو بيرون ببرند. بنابراين امسال با در نظر گرفتن تدابير شديد امنيتي، به من اجازه دادند تا اين مراسم زيبا و جالب رو تجربه كنم. آتيش بازي و از روي آتيش پريدن رو خيلي دوست داشتم ولي از ترقه بازي و تق و توق اصلا" خوشم نميومد و هر موقعه خاله عسل ترقه ميزد من ميترسيدم و ميپريدم بغل پدري! مامان از اينكه من از آتيش نميترسيدم يكم نگران بود. البته من هم چندين بار با كمك پدر و مامان از روي آتيش پريدم و كلي كيفور شدم. خيلي اون شب رو دوست داشتم كاشكي هر روز چهارشنبه سوري بودااااااااا
و اما امان از دست اين بلاگر كه اينقدر فيس و افاده داره كه مامان حوصله نميكنه هر روز بياد اينجا و خاطرات منو آپ كنه. جديدا" يكسري لغت ديگه ياد گرفتم كه ماماني رو كلي ذوق زده كرده:
چتي (كتي)
ماشين
آقا
(كمي تا قسمتي البته )شعر چشم چشم دو ابرو
شعر حسني نگو بلا بگو ( اونهم قسمتي)
يه روزي آقا خرگوشه...

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

بيست ماهگي


بالاخره بعد از چندين بار تلاش، مامان موفق شد وارد اين بلاگر بشه و بعد از اين همه مدت خاطرات منو بنويسه!
من دو هفته است كه بيست ماهه شدم :( و مامان نتونسته اينجا از شيرين كاريهام بنويسه!!!!
تمام دندونهام تقريبا" در اومدند. وزنم الان دوازده كيلو و سيصد گرم و قدم 84 سانت. نسبت به ماههاي پيش از نظر قدي هيچ فرقي نكردم دكتر به مامانم گفته بعلت تحرك زيادي كه دارم رشدم كند شده.خوب مامان از اين قضيه خيلي ناراحته و سعي ميكنه كه منو از شيطنت منصرف كنه ولي مگه ميشه؟؟!!!
اين چند وقت مامان بشدت سرش گرم كارشه ولي من هم از اينكه بيشتر وقتم رو پيش مامانم هستم خيلي خوشحالترم و احساس امنيت ميكنم. البته فكر كنم كه احساس امنيت ميكنم. ديروز يعني 18 اسفند ماه 88 من تونستم براي اولين بار خودم در دستشويي رو باز كنم. مامان كلي كيفور شده بود كه من اينقدر قد كشيدم كه ميتونم دستگيره در رو بگيرم و در رو باز كنم. خودم هم از خوشحالي مامان ذوق كردم و هي در رو ميبستم و دوباره باز ميكردم.
بعضي وقتا به قول مامان كارهاي عجيب ميكنم ولي پدري مامان رو دل داري ميده و ميگه نه داره كشف ميكنه. مثلا" چند وقت پيش رنده مامان رو گذاشتم تو پلوپز وسعي كردم در پلوپز رو ببندم ولي هر چي فشار ميدادم در پلوپز بسته نميشد. تازه آخرش كه ديگه در پلوپز رو داغون كردم فهميدم رنده بزرگه و تو پلوپز جا نميشه!
الان تقريبا" حرف ميزنم و منظورم رو ميرسونم:
آب
ماشت (ماست)
دوغ
بابا - بابايي
شير
جيش
كيه
چي؟
گل
مو (پيشي)
كلماتي كه من به درستي از اونها استفاده ميكنم خوب از يك تا ده رو هم كه بلد بودم بگم. شعرهاي مامان رو بعضي جاهاش رو ميخونم.ولي مامان توقعش خيلي بيشتره و دوست داره من زودتر شروع كنم به حرف زدن!!!!!!!!!
چند وقته كه سران قوم يعني مامان و پدر تصميم گرفتند منو رو بذارن مهدكودك، چون نظرشون اينه كه با توجه به اينكه من خيلي شيطون هستم شايد تو مهد قابل كنترل تر باشم ولي هفته پيش تو تولد نامي پسرعموم، مامان يكي از بچه ها مامان و پدر رو منصرف كرد و گفت كه دخترش دو روز رفته مهد و دو هفته است كه مريضه!!!!!!! خوب بهونه خوبي بود براي مامان كه به هيچ وجه دوست نداره منو الان تو مهد بذاره. مامان شديدا" مخالف مهد كودك زير سه ساله و ميگه من بايد از پمپرز و شير گرفته بشم و بتونم كامل صحبت كنم بعد برم مهدكودك. خوب من هم كه از خدامه البته بدم نمياد كه با بچه هاي همسن و سال خودم بازي كنم . ولي پيش مامان و ماماني خيلي بيشتر خوش ميگذره