Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

بازم تویی داروگر؟


هرگز نشه فراموش لامپ اضافه خاموش! اوا نه اشتباه خوندم صبح و ظهر و قبل از خواب مسواک بزن مسواک تا دهان تو گردد خوشبو و تمیز و پاک!
تقریبا" از یکسالی یاد گرفتم خودم دندونهام رو مسواک میزنم. ولی هنوز درست مسواک زدن رو یاد نگرفتم برای همین همیشه مسواک رو گاز میزنم ولی باز هم مامانم به این کار من راضیه و میگه بالاخره یاد میگیری! البته هنوز آقای دکتر اجازه نداده که من از خمیر دندون استفاده کنم ولی مسواک خالی رو همینطوری رو دندونهام میکشم.
در ضمن وقتی هم از بیرون میایم پدری منو بغل میکنه که دستام رو بشورم ولی چون هنوز زورم نمیرسه که پمپ جا صابونی رو خودم فشار بدم پدری زحمتش رو میکشه و من دستام رو با صابون میشورم.
از خشک کردن صورتم با حوله اصلا" خوشم نمیاد و دوست دارم صورتم خودش خودبخود خشک بشه راستش رو بخواهید اصلا" از اینکه صورتم رو بشورم خوشم نمیاد. ولی مامان همیشه بازی بازی صورتم رو هم میشوره و با دالی بازی صورتم رو خشک میکنه!

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

پا تو کفش بزرگترها!


نمیدونم این چه تبیه بین بچه ها که دوست دارند پا تو کفش بزرگترها کنند. البته من عاشق کفش پاشنه بلندم ولی یکبار که کفش پاشنه بلند پاهام کردم با مخ شیرجه زدم رو زمین، بعد مامان تمام کفش های پاشنه بلندش رو قایم کرد. البته من هم روزی صدبار کفشها رو از جا کفشی میارم بیرون و فقط به کفشهای مامان بسنده نمیکنم. کفشهای پدری رو هم دوست دارم چون هم بزرگتره هم صداش بیشتر.وقتی مجبورم کفش به اون بزرگی رو به زور بکشم به خودم افتخار میکنم که اینقدر قدرتمند شدم. مامان هم همیشه مجبوره تمام کف کفشها رو تمیز کنه چون من دوست دارم با این کفشها همه جا برم حتی تو اتاقم که مامان کف اون رو همیشه با الکل تمیز میکنه . دیروز برای اینکه دل مامان و پدری نشکنه یک لنگه کفش مامان رو پام کردم یک لنگه کفش پدری که به زودی عکسش رو اینجا خواهید دید. نمیدونم امروز این بلاگر چش شده که عکسها رو قبول نمیکنه؟! شاید فردا درست بشه!

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

دندون یازدهم!

دیروز 19/08/88 یازدهمین دندونم هم در اومد. یعنی دندون نیش ، پایین، سمت راست. هوراااااااا!

دنیای وارونه!

تا به حال دنیا رو برعکس دیدید؟؟
من دیدم. چه جوری؟ اینجور اینجور اینجوری!

اول باید مطمئن بشید که زیر پاهاتون و سرتون محکمه!

بعد پاها را به اندازه عرض شونه باز کرده!

البته بعضی وقتها ممکنه تعادلتون رو از دست بدید ولی ناامید نشید و به تلاشتون ادامه بدید..

بعد از بین دو پا دنیا رو برعکس ببینید!

آرنیکا و مورچه

ای وای این برگه چرا داره راه میره!

صبر کن ببینم کجا سرتو انداختی داری میری!

ای شیطون تو به این گندگی رفتی رو کول یک مورچه کوچولو؟ از هیکلت خجالت نمیکشی؟

صبر کن مورچه کوچولو از دست این برگه گنده نجاتت بدم.

آهان حالا میتونی بری خونتون! بابا این برگه بعد جوری رو کولت سوار بودا!

مسئله بعرنجی به نام لباس!

تا اومدیم لباس آرنیکا خانم رو در بیاریم از دستمون در رفت و شروع کرد دور حیاط دویدن:

آخ چه حالی میده آدم بعضی وقتها مثله تارزان باشه!

نینو دیگه داری حوصله ام رو سر میبری. یک دقیقه بشین بذار موهاتو ببندم مثله گوسفند شدی!

وای چیش کردی؟؟؟؟ یکی اینو بگیره ببره عوضش کنه!

آخ آخ دیدی ماه رو کثیف کردی! آبرومون رفت حالا من اینجا رو چه جوری تمیز کنم!

آرنیکا و ماه

عجب ماه بزرگیه، پس چشم و ابروش کجاست؟

ولی چقدر داغه! بذار ببینم میتونم قلش بدم!

پدری بیا دست بزن، نترس من اینجام!

نینو تو هم اینجا بشین تا من موهاتو ببندم!

آفرین دختر خوب! وقتی میخوام موهاتو ببندم گریه نکنیا! میخوام مثله ماهت کنم.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

دهمین دندون

سه روزه که دندون آسیا سمت چپ پایین هم در اومده . دو روز پیش بعد از اینکه فروگلوبین هم رو خوردم مامان میخواست دندونام رو مسواک کنه که دید ای وای دندون آسیاهم در اومده. کلی ذوق کرد و فهمید دلیل اینکه سه روزه من کلافه و بی حوصله هستم چیه. خوب فکر کنم همه یک جورایی منو درک کنند که دندون در آوردن از مراحل سخت زندگی یک بچه شانزده ماهه است. دیشب وقتی پدری اومد دنبالم که منو ببره خونه خیلی کسل بودم وقتی رسیدم خونه مامانم متوجه این کسلی شد فکر کنم یک دندون دیگم هم داره در میاد. و احساسم بهم میگه دندون آسیا سمت راست بالا داره در میاد . آخه خیلی ورم کرده و وقتی هویج رو گاز میزنم نجوییده میندازمش بیرون چون سفتی اون رو نمیتونم تحمل کنم.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

درنا برگر



این کلوچه شکلاتی که میبینید اعلا پسر دایی منه. من که هر موقعه میبینمش میافتم روش و د بوس کردن. خیلی قنبلیه. خیلی هم مهربون و خوش خنده است. مامان که میگه من جیگر بزرگه ام اون هم جیگر کوچیکه. بعضی وقتها هم این کلوچه رو میزنیم تو عسل میخوریمش.
لپاشو نگاه کنید چقدر خوردنیه!
بخولمت گوگولو!

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

16 ماهگی

امان از دست مامان فراموشکار. خودم هم که اینقدر مشغله کاری دارم که چهار روزه یادم رفته شانزده ماهه شدم. الان دیگه نه تا دندون دارم.
. با تلفن که راحت صحبت میکنم .
هر چی میبینم صدو بیسست بار میپرسم: " این سیهههههههههههههههه؟" ( این چیه؟)
مامان و بابا رو میگم.
اگه مامان یا بابا یا هر کی هر چی بهم بده میگم " مسی" (مرسی)
وقتی با تلفن با کسی میخوام صحبت کنم میگم "کیه؟"
و خیلی جملات بامزه دیگه
در ضمن نمیدونم چرا فکر میکنم همه بچه ها از من کوچکترند. هی سعی میکنم دلشون رو بدست بیارم تمام اسباب بازیهامو بهشون میدم. دوست ندارم کسی گریه کنه. چون خودم هم بعدش گریه ام میگره. چند روزپیشا که زدم لب تاپ مامانی رو شفتالو کردم. مامانی بهم چشم غره رفت. منم خیلی بهم برخورد. هی تو چشماش نگاه کردم هی خندیدم که اون هم بهم لبخند بزنه ولی مامان خیلی عصبانی بود. آخه خیلی محکم لب تاپ مامان رو زدم زمین و مامان هم فکر کرد که شاید من تمام اطلاعاتش رو پرونده باشم. بخصوص روی عکسهای من خیلی حساسه. در ضمن جدیدا"وقتی حموم میرم سر مامان رو من میشورم.
ولی در هر حال مامان میگه که من خیلی بزرگ شدم و خیلی چیزا رو میفهمم. بنابراین حواسشو جمع میکنه که زیاد جلوی من عصبانی نشه، ناراحت نشه، حرفی نزنه که من یاد بگیرم.
آخه من دارم تمام کارهای بزرگترها رو تقلید میکنم.

اولین ها

اولین بار که بستنی چوبی خوردم . آخ اینقدر کیف داد که نگو...

اولین بار که استخر رفتم البته بعد از کسب اجازه از آقای دکتر و با اطمینان اینکه استخر کلر نداره.



اولین بار که تونستم بشینم البته به کمک مامانم در دو ماهگی. البته بعدا" دکتر مامانم رو دعوا کرد که ممکنه به کمر من فشار بیاد.

اولین مسافرتم- خانه دریا- مهر 87