Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

You little one are mommy's heart
I knew it right from the start
the way you hold my finger tight,
when we're alone late at night.
When I cradle you in my arms
you smile and show all your charms.
Then you drift off to sleep
sometimes I can’t help but weep,
how lucky I have become
to actually be the chosen one.
To have and hold a child like you
now life seems to good to be true.
So I look up at the sky so blue
and thank the heavens for giving me you!

First Nouroz



به به چه روزه خوبیه امروز. من که تا به حال تو عمرم یک همچین روزی رو ندیده بودم بهش میگن عید یا نوروز. ولی من به این چیزا اهمیت نمیدم. اون چیزی که برام مهمه کادوهایی بود که بهم دادند یک لباس از طرفه عمه ممر . عروسک از طرفه عمو مانو، یک عروسکه دیگه از طرف پدری و مامانی بتول، از طرف عمی ما و مامان رباب هم که لباس و یک عالمه چیزای دیگه که بقیه فک و فامیل لطف فرمودند و اینجانب را کلی کیفور فرمودند. فکر کنم بازم ماه دیگه عید باشه . باید خودم برای عیدی گرفتن آماده کنم.

First Meeting with World




peek a boo


بازی مورد علاقه منه!!!!!!!

My Father & I in Picnic



بستري شدن در بيمارستان سجاد


سه روز بعد از بدنيا اومدن من؛ مامان و ماماني و مامان رباب منو برداشتند بردند آزمايش غربالگري كه چشمتون روز بد نبينه . اونجا متوجه شدند كه من زردي دارم و زردي رو 14 بود. همونجا منو از درمانگاه طالقاني تو تجريش بردند بيمارستان پاستورنو تا دكتر اطفال من بياد و منو معاينه كنه. بعد از اينكه معاينه كرد گفت بايد هفتاد و دو ساعت تو دستگاه بخوابه اين بود كه منو معرفي كردند بيمارستان سجاد كه اجازه بدند مامانم هم با من بمونه آخ كه چه روزهاي سختي بود. شب اول پدري و مامان با هم موندن و چون اونجا تخت براشون نبود رو صندلي خوابيدن . چه خوابيدني تا صبح جفتشون بال بال زدند. صبح ماماني اومد بيمارستان كه سر بزنه پدري رو راهي خونه كردند كه بره يك خورده به خودش برسه. چون پدري از كار و زندگي افتاده بود و بايد ميرفت كارگاهش سر ميزد. شب دوم خاله ميترا پيش مامان موند و وقتي دكتر اومد اينقدر مامان غر زد كه دكتر مجبور شد كه منو تو دستگاهي كه هشت تا چراغ داشت كه اينجوري زودتر خوب ميشدم.روز سوم وقتي دكتر منو چك كرد گفت ميتونه مرخص شه. قند تو دل مامانم آب شد. و اما بگم از سرتق بازيهاي خودم كه روز اول تا منو گذاشتن تو دستگاه و چشمام رو بستن اينقدر جيغ كشيدم و دستم رو گرفتم روي ميله پليت و خودمو كشيدم به سمت بالا. خانم پرستار هاج و واج منو نگاه ميكرد. مامان رباب شب اول كه اومد اونجا با سرنگ به من شير و آب قند ميداد كه آب بدنم تو دستگاه تموم نشه . مامان و بابا هم از ترس اينكة يك وقت روكش چشم من كنار نره اصلا" اون شب رو نخوابيدن. شب دوم بابا علي اله و عمو مرداويج اومدن ديدنم كه ازم چند تا عكس هم انداختن. خلاصه زياد روزهاي خوبي نبود خيلي هاي اومدن ديدنم خيلي ها هم به مامان زنگ زدند. ولي بالاخره بعد از سه روز اومدم خونه . تا ده روز هم پي پي نكردم. بعد از ده روز كه رفتيم پيش دكتر برادران برام فنوباربيتال داد تا زرديم بهتر بشه. همون روز هم تو مطلب دكتر پي پي كردم كه دكتر به مامان گفت كه اينا مكونيوم كه دارم دفع ميكنم. خلاصه بعد از ده روز زندگي به روال عادي برگشت.

تیر 87

من در تاریخ نهم تیرماه هشتاد و هفت مصادف با بیست و نهم ژوئن دوهزار وهشت در روز یکشنبه ساعت 13:30 در بیمارستان پاستور نو توسط مادر بزرگم متولد شدم. قرار نبود من در این روز به دنیا بیام شب قبلش تولد عمه مرسده بود و مامانی و پدری و بقیه افراد فامیل همه خونه عمه مرسده بودند. مامان رباب که حاله مامان رو دیده بودند گفتند که از ساعت دوازده شب به بعد مامان دیگه چیزی نخوره تا فرداش برند سونوگرافی و وضعیت منو اونجا کنترل کنند. فردای اونروزحدود ساعت یازده مامان و پدری رفتند بیمارستان فرهنگیان و مامان رباب هم خودشون اومدند اونجا وقتی رفتیم اونجا مامان رو سونو کردند مامان رباب گفت که بچه رو باید همین الان در بیاریم وگرنه میره. نمیدونم چرا ولی همون لحظه تصمیم گرفتند که مامان رو آماده کنند و ببرند بیمارستان تا من رو بدنیا بیارند. مامان که کلی هول کرده بود از مامان رباب خواهش کرد که یک روز دیرتر این کار بکنند ولی مامان رباب قبول نکرد برای همین مامان و پدر رفتند خونه که وسایل من و مامان رو بردارند و برند بیمارستان پاستور نو. وقتی تو راه بودند با مامانی و خاله اکرم هم تماس گرفتند و گفتند که دارند میرند بیمارستان و برای ورود من آماده میشند. مامان که تقریبا" از یک هفته پیش آماده ورود من بود تمام وسایلش رو آماده کرده بود برای همین وقتی رسیدند خونه دیگه معطل نکردند و وسایل رو برداشتند و رفتند بیمارستان. از اونطرف عمو مرداویج که کلاس بود هم باهاش تماس گرفتند که حتما" سر عمل باشه. وقتی رسیدند بیمارستان مامان خیلی احساس تنهایی میکرد .
مامان رفت اتاق عمل که لباس بپوشه که خاله اکرم رسید و شروع کرد از مامان فیلم گرفتن. پیش خودمون باشه مامان دستاش میلرزید و سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه. مامانی هم خیلی زود خودشو رسوند. مامان دیگه آماده شده بود قبل از رفتن به اتاق عمل از مامان رباب خواهش کرد که اجازه بده نماز بخونه ولی هنوز اذان ظهر رو نگفته بودند. مامان رباب هم به خانم پرستار گفت یک جا نماز بده بذار نماز بخونه که آرامش بگیره. مامان هم وضو گرفت و واستاد نماز خوندن. بعد رفتند که صدای قلب منو بشنوند که خانم پرستار به مامان گفت: بچه پسره ! مامان گفت نه دختره بعد خانم پرستار گفت پس چرا تپش قلبش اینقدر قویه. که مامان کلی هول کرده بود پیش خودش فکر کرده بود نکنه من دوجنسی هستم. و بالاخره مامان و عمو مرداویج و مامان رباب و بقیه خانم پرستار ها و ماماها رفتند تو اتاق عمل. دکتر بیهوشی هی داشت سر به سر مامان میذاشت که مامان از هوش رفت و بالاخره لحظه موعود و من بدنیا اومدم.