Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

HAPPY XMASS 2010







ديروز با كوشا و كوروش رفتيم جشن كريسمس تو بيبي هاوس زعفرانيه. خيلي خوش گذشت. مامان ساعت 3.5با خاله پريسا قرار گذاشت ولي من طبق معمول ساعت 3 خوابم برد و مامان مجبور شد برنامه قرارش رو با خاله پريسا ديرتر بذاره تا من بيدار شم. بعد از اينكه از خواب بيدار شدم مامان فوري لباسهام رو تنم كرد و رفتيم به سمت ببي هاوس . واي هر چي بگم كه چقدر بهم خوش گذشت كمه! پاپانوئل مهربون منو بغل كرد و بوسم كرد و اونجا يك عالمه دلقك هاي بامزه بودند كه من عاشق كفشهاشون بودم و همش منتظر بودم كه يكي از اونها كفشهاشو رو در بياره تا من بپوشم. اينقدر اونجا بازي كردم و رقصيدم كه وقتي داشتيم از اونجا ميومديم بيرون من ديگه تقريبا" بيهوش بودم. اونجا به من لقب "ماشين كوكي" داده بودند چون اصلا" نميشستم و همش دوست داشتم راه برم و به همه چيز دست بزنم. بعد از شام رفتيم خونه خاله پريسا و اونجا اين انرژي ول كن من نبود و به قول مامان كلي اونجا آتيش سوزوندم تا پدري اومد دنبالمون و رفتيم خونه. وقتي رسيديم خونه ديگه ساعت 12.30 بود كه واقعا" چشمهامو رو نميتونستم باز نگه دارم و بالاخره باطريم تموم شد. جاي همتون خالي!

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

من و پسر عمو بيغش


شنبه شب عيد غدير خونه عمو ماني اينا دعوت شديم. من و نامي، پسر عموم خيلي با هم بازي كرديم. نامي تمام اسباب بازيهاش رو به من داد و اجازه داد من سوار چرخش بشم و بازي كنم. اين چند وقت كه مامان بيمارستان بود من از غذا افتاده بودم و زياد غذا نميخوردم. مامان نگران سلامتي من بود و فكر ميكرد بزودي دچار سوء تغذيه ميشم. ولي وقتي نامي شروع كرد به غذا خوردن من هم تمام غذام رو خوردم. مامان تصميم گرفته ايندفعه كه من ناهارم رو نخوردم منو ببره پيش نامي.

تولد شنتيا


پنجشنبه شب تولد شنتيا بود . به من كه خيلي خوش گذشت چون اكثر خانمهايي كه اونجا بودند مربي مهد كودك شرويلا بودند و همشون منو دوست داشتند و به من گفتند كه از ارديبهشت برم اونجا. اكثر بچه هاي مهد كودك هم اونجا بودند و من از همشون كوچكتر بودم ولي من با همشون بازي كردم و اصلا" هم كم نياوردم. خوب تو تولد كه كلي جو گير شدم و همش رقصيدم.
دوباره از اينجا تولد شنتيا جون رو تبريك ميگم. اين تنها عكسي بود كه من و شنتيا در كنار هم بوديم. آخه شنتيا هم مثله من شيطونه و يك جا نميمونه كه بشه ازش عكس گرفت.

هفده ماهگي


از دست اين مامان حواس پرت! الان يك هفته است كه من هفده ماهه شدم ولي مامان اينقدر سرش شلوغه كه يادش رفته اينجا بنويسه كه من دارم بزرگ ميشم. روز به روز كنجكاوتر ميشم و دوست دارم همه چيز رو امتحان كنم. دوست دارم از تو پارچ دوغ بخورم. كم كم دارم شعرهايي كه مامان برام ميخونه رو ياد ميگرم:
مامان: عمو زنجير باف
من: ببببب يه
مامان: زنجير منو بافتي
من: ببببب يه
مامان: پشت كوه انداختي
من: بببب يه
صداي گاو و كلاغ و پيشي رو بلدم
وقتي وارد خونه ميشم كفشهام رو در ميارم
ولي هنوز علاقه اي به كارتون ندارم
فقط خاله شادونه و شكر پنير و عمو پورنگ رو دوست دارم.
قدم 85 شده و وزنم 12.100 شده.