Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

من و آرنيكا

آرنيكا وقتي بيخودي گريه ميكنه سعي ميكنم با جديت بهش بگم كه بزرگ شده و نبايد گريه كنه:
من: آرنيكا تو ديگه بزرگ شده نبايد گريه كني!
آرنيكا: نه من چوكولوايم (كوچولو) من گريه كردم تو دعوا كردي من دختر خوبيم
من: آره ماماني تو دختر خوبي هستي ببين چه خانم شدي بزرگ شدي نبايد گريه كني!
آرنيكا با گريه: نه من بزرگ نيستم و خامون نيستم. من آتيتام!

2 سال و 3 ماهگي

تا به حال شده اينقدر وول بخوريد تا بالاخره پمپرزتون به دستگيره بالاي پنجره ماشين گير كنه و ديگه نتونيد تكون بخوريد؟؟؟؟
تا به حال شده اينقدر غر بزنيد كه خودتون از دست خودتون به ستوه بيايد و بگيد " مامان خسته شدم هي غرغر كردم"
تا به حال شده اينقدر سر مدارك مهم (پاسپورت،شناسنامه و ...) مامان و باباهاتون بريد تا آخر اونها رو بي هويت كنيد
*************************************************************************************
چهارشنبه چهارده مهر با عمو كامبيز و خاله پريسا و كوروش شيطون تر از آرنيكا رفتيم خانه دريا!هوا كلا" خوب بود هر سه روزي كه ما اونجا بوديم بارون ميومد ولي هوا سرد نبود. من يكي واقعا" به اين مسافرت نياز داشتم. از اونجا كه يك هفته بيمار داري واقعا" خسته ام كرده بود. بنابراين با اينكه بدون آمادگي قبلي بود ولي در عرض يكساعت تمام ساكها رو پيچيدم و ساعت 5 بعد از ظهر راهي سفر شديم. برخلاف نگرانيهاي من و خاله پريسا، آرنيكا و كوروش خيلي خوب با هم كنار اومدن و اصلا" با هم دعوا و كتكاري نداشتند. بلكه بعضي وقتها آرنيكا فكر ميكرد مامان كوروشه و تازه غذاش رو هم ميداد و خيلي هم مراقبش بود.
حداقل وقتي خاله پريسا ميخواست كوروش رو بخوابونه و كوروش به شدت تقلا ميكرد كه نخوابه آرنيكا به حمايت از كوروش به خاله پريسا يورش ميبرد كه " مامانش ولش كن"
اين بار سعي كردم زياد آرنيكا رو محدود نكنم و دختركم با خيال راحت و بدون نگراني از كثيف شدن خودش و لباسهاش حسابي بازي كرد و جالبه كه 400 گرم به وزنش اضافه شد. آرنيكا در حال حاضر بعد از مريضي اش 14.400 كيلو و قدش 92 سانت شده. تصميم گرفتم از اونجا كه با هر نوع گل سري مشكل داره، دوباره موهاش رو كوتاه كنم چون دائما" تو چشماشه .
فعلا" كه بنده هم بخاطر ايشون خونه نشينم و اصلا" كار از دستم در رفته! تا بعد ببينيم كه كي ايشون اجازه ميده بنده به كارهام برسم!

راستي روز كودك مبارك!

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

گفتگوهاي آرنيكايي

آرنيكا رفته بود رو ميز ناهار خوري و پدربزرگش نگران از اينكه يك وقت نكنه از روي ميز بيافته!

اله بابا: بابا يكي اين بچه رو از رو ميز بياره پايين!
آرنيكا: من بچه نيستم. من آتيتام!
***************************************************

آرنيكا در بيمارستان با ديدن پرستار بخش:
من اين خامون (خانم) رو نيخوام! من دكتر نيخوام! نه من سوزن نيخوام
من: پس چي ميخواي؟
آرنيكا: هندونه!

***************************************************

من: آرنيكا بدو بريم جيش!
آرنيكا: نه رفت بالا

****************************************************

من: آرنيكا خانم دفعه آخرت باشه سر وسايل من ميري!
آرنيكا: نه اين ماله من (رژ لب)
من: اااااا پس اگه اين ماله تو پس ماله من كو؟
آرنيكا: نيدونم كه! حالا اين مال تو!!!!!!!!!!

****************************************************
آرنيكا: مامان بيا بازي كنيم . من عمه ما تو آتيتا!

بيمارستان كودكان تهران

تقريبا" آرنيكا رو از 15 شهريور مجبور شديم بذاريم مهدكودك چون نظرمون اين بود كه مهدكودك هر چقدر هم بد باشه ولي از اينكه با بزرگترها باشه خوب خيلي بهتره! متاسفانه به علت عدم توجه به بهداشت مهدكودكها كه هيچ وقت هم درست نشده و درست شدني هم نيست !!!!!!!!!!!!آرنيكا دچار عفونت ادراري شد و باز هم متاسفانه چون پزشك معالج بيماري رو اشتباهي تشخيص دادند (با انگل!) دخملك معصوم ما دچار عفونت كليه شد و ما مجبور شديم سوم مهر بيمارستان تهران بستريش كنيم!
خوب از شرايط بيمارستان هر چي بگم كم گفتم! احتمالا" خيلي ها ميدونند كه تو بيمارستانهاي ايران واقعا" هيچ نوع استاندارد خاصي وجود نداره و براساس قانون يجوج مجوج عمل ميكنند! چهارم مهر آرنيكا رو براي اسكن كليه برديم مركز پزشكي هسته اي ياس كه باز هم اونجا متاسفانه خيلي مورد استقبال شديد مسئولين اون مركز قرار گرفتيم. من كه خودم حسابي كيفور!!!!!! شدم از اين همه تحويل گيري مراجع مربوط به سلامت جسم و روح انسانها.... اين جور جاها آدم روزي صد بار آرزوي ديدن عزرائيل رو ميكنه ولي حاضر 5 ثانيه با اين آدمها دمخور نشه!
خوب بعد از كلي ناز كشيدن مسئولين مركز ياس بالاخره اين حقير سراپا تقصير رو آدم حساب كردند و با كلي منت جواب آزمايش مريضي كه با آنژيوكت از بيمارستان اونجا فرستاده شده بود رو دادند. خدارحم كرده بود كه جناب آقاي دكتر عباس مدني سفارش اورژانسي كرده بودند وگرنه خدا ميدونست احتمالا" به جاي 7 ساعت معطلي 7 سال معطل ميشديم.
خلاصه دوباره برگشتيم بيمارستان. آرنيكا واقعا" تحمل بيمارستان رو نداشت . طفلي عين دو شبي كه اونجا بوديم نخوابيد و خود اين موضوع باعث ميشد اين بچه بيشتر عصبي بشه.صبح روز پنجم جناب دكتر دستور مرخص كردن آرنيكا رو به شرط كشت ادرار دادند و آرنيكا چون ترسيده بود متاسفانه ما نتونستيم در بيمارستان ازش نمونه بگيريم و بنده به قول اينكه حتما" همون روز نمونه رو به بيمارستان ميرسيونم اجازه مرخصي از پرستار بخش رو گرفتم و ما بالاخره مرخص كه نه آزادددددددددددددددد شديم!
پنجشنبه هشتم مهر دخترم رو برديم براي اسكن مثانه و خدا رو شكر برگشت ادرار نداشت و وقتي جواب عكسها و آزمايشها رو دكتر ديدند نظرشون اين بود كه از خطر جستيم!
حالا دختركم بايد يك ماه آنتي بيوتيك سفكسيم بگيره و تازه بعد از يكماه دارو عوض خواهد شد!
دختر قشنگم انشااله هميشه سالم و سرحال باشي و من هميشه خنده هات رو ببينم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

سخنان شيرين دخملك

مامان: آرنيكا كجايي؟
آرنيكا: اينهام!


*********************

وقتي ضمير سوم شخص مفرد با اول شخص مفرد تلفيق ميشود:

مامان: آرنيكا اين مامان كيه؟
آرنيكا: مامانشمه (مامانش و مامانم قاطي)

***********************
آرنيكا: پدري بيا دستاتو بيشور من تميز ايشم (بشم)
پدري: آرنيكا جان شما بايد دستاتو بشوري بعد تميز بشي.
آرنيكا: ننننننننننه (كشيده) اين من (ماله من) تميزه. تو بيشور من تميز ايشم!

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

آتيش هايي مخصوص سن دو سال و يك ماهگي

ديروز عروسي محمود جون بودو آرنيكا خانم با مامان بتول جلوتر از بنده تشريف بردند سر عقد.... حالا در نظر بگيريد يك مامان بزرگ نسبتا" توپولي رو همراه يك نوه فرفره!!!!!!!!!
فقط همين رو بگم كه اينقدر آتيش سوزوند كه مجبور شدم بعد از عقد اونجا رو ترك كنم!


راستي يادم رفت بگم كه نوزدهم مرداد آرنيكا رو براي اولين بار تو آريشگاه موهاش رو كوتاه كرديم. عليرغم تفكرات اينجانب موهاي كوتاه خيلي بهش ميومد. وجالب اينكه خيلي خانم و بي سر و صدا نشست تا خاله سحر موهاشو رو كوتاه كنه! البته خاله سمانه براي اينكه سرگمش كنه هر پنج دقيفه يكبار براش رژ لب ميزد به درخواست شاهزاده خانم.
نميدونم چرا جديدا" بلاگر هيچ عكس رو قبول نميكنه؟؟؟؟

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

من و اين همه خوشبختي محاله!

البته اين عكسي رو كه نمي بينيد (بلاگر هم با بنده چپ افتاده!) مطعلق به يك شيطان مو فرفري كوچولو هست كه امروز دسته گلي به آب داده كه تقريبا" باعث سكته ناقص مامانش شده و هنوز هم داره فكر ميكنه كه آيا زنده است يا بايد منتظر سكته كاملتري باشه!
بعد از ظهر امروز من و آرنيكا خانم رفتيم خونه مامان رباب، سعي كردم كه اين خانم كوچولو رو بخوابونم حالا بماند كه چقدر ترفند بكار بردم كه مجبورش كنم آروم بگيره انواع اقسام آهنگهاي موبايل رو امتحان كرد هر چي سگ و گربه تو موبايلم داشتم براش گذاشتم تا بلكه بخوابه ولي متاسفانه خودم خوابم برد! در خواب ناز بودم كه با صداي وحشتناك گروپ از خواب بيدار شدم و آرنيكا رو در كنار خودم نديدم. اينقدر وحشت كرده بودم كه منتظر بودم با فجيهترين صحنه زندگيم مواجه بشم رسيدم به اتاق عمه ما و ديدم تلويزيون با ميزش وسط اتاق و عمه ما هراسان مونده بود كه چه كنه! منم هاج و واج به عمه جون نگاه ميكردم و جالب بود كه آرنيكا رو نميديدم، قلبم تو دهنم بود و فكر كردم كه شايد آرنيكا زير تلويزيون مونده!منتظر بودم دهن عمه ما باز بشه كه يه لحظه اين وروجك مو فرفري از پشت پرده اومد بيرون! كاشف بعمل اومد كه حضرت خانم رفته بودند توپشون رو از پشت تلويزيون بردارند كه وقتي دولا شدند با باسن مباركشون زدند به ميز تلويزيون و اونو برگردوندند.
نيم وجبي كه خودش هم فهميده بود چه دسته گلي به آب داده هي راه ميرفت ميگفت عمه ما خيلي زياد دوستت دارم!
بعد من كه بهش اخم كردم با انگشت منو نشون ميداد و ميگفت عمه ما اين دعوا ميكنه!
خوب آرنيكا خانم هم كه براي عمه ما و مامان رباب حكم آيه قرآن رو داره نبايد بهش چيزي گفت براي همين خون خوردم و دم نزدم. ولي كلي خدا رو شكر كردم كه حداقل بلائي سر خودش نياورد.

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

تولد دو سالگي 1389



خوب بالاخره نهم تير رسيد و من دو ساله شدم. اين چند وقت مامان و پدري در تدارك تولد من بودند و تقريبا" منو يادشون رفته بود!!!!!!!!!!!
مامان از دو هفته قبل دنبال يك لباس خاص برام بود و از اونجايي كه من يك دخمله 2 ساله بودم پيدا كردن لباس خاص هم قد و قوراه من خيلي سخت بود و اكثر لباسها، لباسهاي حشراتي مثل زنبور و پينه دوز و سوسك و موش و غيره بود و از اونجايي كه مامان از پايه از حشرات بدش مياد نپذيرفت بنابراين با كلي پرس و جو يك خياط لباسهاي بالماسكه تو خيابان فرشته پيدا كرد كه كارش حرف نداشت . مامان بدنبال يك لباس شخصيت كارتوني بود كه پيشنهاد لباس سفيد برفي رو به مامان دادند و خوب بالاخره اين لباس رو مامان برام سفارش داد.



براي سفارش كيك تولد مامان تقريبا" ميشه گفت تمام قناديهاي تهرون رو زير و رو كرد و بالاخره قنادي كوك نظر مامان رو جلب كرد و كيك مورد نظر من كه نه ولي مورد نظر خودش رو پيدا كرد. مامان وقتي نظر من رو خواست من كيك كرم سريالهاي بي بي انيشتاين رو تو قنادي صاحبقرانيه ديدم و دوست داشتم و انتخاب كردم ولي همونطور كه گفتم مامان كلا" با حشرات ميانه خوبي نداره بنابراين حق انتخاب رو از بنده گرفت و رفت كوك و كيك صورتي با گلهاي درشت رو سفارش داد. و به تعداد بچه هاي تو مهموني آب نبات گل براي روي كيك سفارش داد.



مهمانها حدودا" پنجاه نفر بودند كه فقط هفت تا بچه تو مهموني تولد بنده تشريف آورده بودند.
از اونجايي كه هيچ مهموني بدون حرف و حديث و خاطره نيست، مهموني تولد بنده هم دست خوش يكسري حوادث شده بود . وقتي ساعت چهار پدري رفته بود كيك من رو تحويل بگيره، ماشينش رو تو محدوده شير آتش نشاني پارك كرده بود و جرثقيل نازنين پليس هم ماشينش رو برده بود. حالا در نظر بگيريد قيافه پدر رو بهمراه كيك بزرگي در دست!!!!
خوب از اونجا كه تعداد مهمونها زياد بود مامان تولد من رو خونه مامان رباب گرفتند. و خوب براي مامان هماهنگي بين دو خانه سخت بود. چون مامان تمام كارهاي دسري و آشپزي خودش رو تو خونه خودمون انجام داد و بردن اين مواد به خونه مامان رباب خودش پروژه اي بود! براي همين مامان و پدر خودشون به مهموني دير رسيدند يعني دقيقا" پنج دقيقه بعد از اينكه مامان و پدري رسيدند خونه مامان رباب، مهمونها رسيدند براي همين مامان و پدري دست و
پاي خودشون رو خيلي گم كردند.
مامان دسر آكواريوم معروف رو براي من اقيانوس درست كرد كه خيلي خوشمزه بود (البته به نظر مهمونهاي توي تولد) ، دسر پاناكوتا هم پاي ثابت ميز دسر مهمونيهاي مامانمه، مامان رباب هم زحمت يك كرم كارامل خوشمزه رو كشيده بودند و خاله سوسن هم زحمت شيرني دوكي رو كشيده بودند. ميز شام هم شامل هشت نوع غذا بود: زبون، لازانيا، قورمه سبزي، لوبيا پلو، والاوان، كتلت، حليم بادومجون، شاورما... البته بگم كه همه اينا رو مامان با كمك خاله نوشا و مامان بتول و مامان رباب درست كرده بود.
خلاصه اين هم از جشن تولد بنده با اين همه شلوغ پلوغي
و از اونجايي كه همه خاله هايي كه تو مهموني خيلي خوشثيپ و خوشگل بودند و تو تمام عكسها بودند مامان به زور تونست اين دو سه تا عكس رو اديت كنه و اينجا آپلود كنه!

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

اندر مزاياي بزرگ شدن

آرنيكا خانم اصولا" با تلفظ "خ" زياد موافق نيست و به جاي اون از "ه" استفاده ميكنه (هاله، هيا، هر، هوبي و....)!
خوب مثل اينكه خودش ميدونه يه جورايي داره تلفظ اشتباه ميكنه كه اين باعث خنده ديگرون ميشه بنابراين وقتي يه چيزي ميخواد كه مطمئنه براش بده از اين واژه ها استفاده ميكنه:
هاله سولو (خاله شكلات) حالا در اين مقطع هيچ خاله اي در كار نيست و ترجيح ميده به جاي مامان شي شي از هاله استفاده كنه!!!!!!!
************************
چند روزه كه آرنيكا خانم رو داريم از شير ميگيريم.تقريبا" از 25 ماه خرداد پروژه اس. زد (صبر زرد) رو پياده كرديم. وروجك اول شروع ميكنه به ليس زدن بعد كه مطمئن شد تلخي رفته با خيال راحت شروع ميكنه به خوردن.((((:
************************
جديدا" آرنيكا خودش رو داره از پمپرز ميگيره . پمپرزش رو باز ميكنه ميره روي لگنش ميشينه بعد از هر قطره جيش بلند ميشه و تو لگن رو نگاه ميكنه.... بعد خودش رو ميشوره و با دستمال كاغذي خودش رو خشك ميكنه!
************************
من: سلام آرنيكا
آرنيكا: سلام عشگ من ( عشق من)
************************
آرنيكا با قيچي دكمه هاي لب تاب رو درآورده بود.
من باعصبانيت: آرنيكا اين چه كار زشتيه ميكني.
آرنيكا: ااااااااااا مامان اين منه (ماله منه)
من: كي گفته اين ماله تو اه؟؟؟
آرنيكا: ددي
من يك دقيقه با اخم نگاهش ميكنم.
آرنيكا: مامان دوستت دارم.
مامان دوستت دارم.
مامان دوستت دارم.
*************************
پدر: آرنيكا كي ناخن هاتو لاك زده؟
آرنيكا: نيوفر (نيلوفر)" نيلوفر همكار بنده"
پدر: با اجازه كي؟
آرنيكا: ربا جون (رباب جون مادر بزرگ آرنيكا)
**************************
آرنيكا موبايل به دست: الو سلام خوبي؟
من: آرنيكا باز تو موبايل بازي كردي؟
آرنيكا: بله
من: همين الان بذار سره جاش.
آرنيكا: اااااااااا نه اين منه (ماله منه)
من: نه خير اين مال منه و تو هم اجازه نداري بهش دست بزني!
آرنيكا با لبخند شيطنت آميز: مامان دوستت دارم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

باغ خاله سوسن

ديروز 24 ارديبهشت هشتاد و نه با مامان رباب و بابا علي اله اينا رفتيم باغ خاله سوسن و عمو فرنيچو.
خوب به آرنيكا خانم كه خيلي خوش گذشت. از آنجا كه رفت سر ميز توالت خاله سوسن و هر چي رژلب رو ميز بود رو امتحان كرد. از طرفي هم بچه هاي همسن و سالش هم دعوت شده بودند و خوب آرنيكا هم كه عاشق بچه!!!!!!!!!!!
موقعه خداحافظي يهو آرنيكا خانم هوس كرد همه آله (خاله)هاي تو مهموني رو بوس كنه! حالا داشته باشيد حال مامان بيچاره ايشون رو كه بايد دور باغ راه ميرفت تا دختر خانمش هر چي خاله اونجا بود رو بي نصيب نذاره! اين قسمت قضيه دردناكترين قسمتش بود كه ايشون هوس كرده بود بعضي از خاله ها رو دو بار بوس كنه و به خاله اي كه اين هماي سعادت رو دوشش نشسته بود اشاره ميكرد كه بياد جلو و دوباره آرنيكا ايشون رو مزين كنند!!!

شيرين زبوني !

مامان: آرنيكا نگو
آرنيكا: بلا ببو
مامان: خوشگله خوشگلا
آرنيكا: ببو
********************

بل (بغل)
پوخور (بخور)
مامان لالا (يعني رو پاهام بخواب)
هافو (هاپو)
مو (پيشي)
ايشين (بشين)
سوسو (سوسن خانم)
مامان نتونش (مامان نكن)
تفش (كفش)
در (يعني كفش يا لباسم رو در بيار)
گاز (گاز بگيرم)
قص (قرص)
سير (شير)
اره (كره)
اند (قند)البته آرنيكا واقعا" عاشق اند شده!
انتشت (انگشتر)
اموم (حموم)
آ بازي ( آب بازي)
تا تا عباسي هدا اا ندازي
تلنگ (پلنگ)
**************************
آرنيكا از 15 ارديبهشت مهد كودك ميره ولي متاسفانه يكسري جملاتي رو ياد گرفته كه اميدواريم زودتر تركش كنه:

آرنيكا: اورو بابا (برو بابا)
مامان: آرنيكا! ديگه اين حرف رو نزنيا. باشه؟
آرنيكا: باشه!
مامان: بگو چشم
آرنيكا: چشم
مامان: باريكلا دختر خوب
آرنيكا: اورو بابا!
***************************
آرنيكا به دوست پدرش: عمو عمو عمو عمو
عمو: جان عمو
آرنيكا: آقا آقا آقا آقا
؟!!!
****************************

بيست و دو ماهگي


تقريبا" يك ماهي ميشه كه خانم كوچولوي خانه ما با آلرژي فصلي داره ميسازه. وقتي براي چك آپ ماهانه رفتيم دكتر وزنش 13 كيلو و 300 و قدش 87 سانت شده بود. براي خود ما هم جاي تعجب بود كه در يك ماه سه سانت و يك كيلو و سيصد به آرنيكا اضافه شده بود. شايد همين هم باعث شد اين عروسك خانم چشم بخوره و الان سه ماهه كه سرفه هاي شديد همراه آب ريزش و احتقان شديد داره. دو هفته پيش دكتر براش چهار تا آمپي سيلين تزريقي و زيترو ماكس خواركي تجويز كرد ولي متاسفانه خوب نشد و ما مجبور شديم آرنيكا خانم رو ببريم دكتر متخصص آسم و آلرژي. با هماهنگي يكي از دوستان مامان رباب كه پزشك اطفال بودند ما رو راهنمايي كردند كه آرنيكا رو ببريم پيش دكتر مسعود موحدي! خوب دوباره ايشون تشخيص دادند كه آرنيكا هنوز چرك داره و ميبايست باز هم زيتروماكس بخوره!!!!!!!!!!!
حالا اميدورايم كه با اين همه دارو كه به خورد اين كوچولوي عروسك ما ميدند، هر چه زودتر بهبودي حاصل بشه!

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

خانه دريا - 1389


دوم فروردين ما رفتيم خانه دريا. بماند كه تو راه كلي مونديم نه به خاطر شلوغي بلكه به خاطر اينكه وزارت راه و ترابري نازنين يادش افتاده بود تو ايام عيد هم اتوبان بابائي رو ببنده و هم قبل از امام زاده هاشم جاده رو بخاطر خط كشي بسته بوند!!!!!!!!!!!
من خيلي خسته شده بودم هم گرمم بود هم دوست داشتم راحت تو تختم دراز بكشم ولي زهي خيال باطل!
مامان با مامان رباب هماهنگ كرده بود كه ناهار رو از تهران درست كنه و ببره. جاتون خالي مامان هم يك قورمه سبزي دبش درست كرده بود كه سر هر پيچ جاده بوش بلند ميشد و دل من و پدري هي غنج ميرفت. عمه مي مي هم چندين بار رو موبايل پدر تماس گرفت كه دلمون از گشنگي غش رفت. وقتي رسيدم خانه دريا ساعت چهار و ربع بود و همه منتظر قابلمه پر از قورمه سبزي خوشمزه بودند. جاي همتون خالي!
شب اول كه ما رسيديم مامان رباب اينا يك عالم مهمون داشتند كه اومده بودند براي ديد و بازديد عيد. كلي شلوغ و پلوغ بود من هم تا تونستم به قول مامان رباب آتيش سوزوندم. خنده

نوروز 1389






امسال من براي دومين بار مراسم نوروز و عيد رو تجربه ميكردم البته پارسال من خيلي كوچولو بودم و در مورد سفره هفت سين و ماهي قرمز و سمنو سر در نمي آوردم. امسال من و مامان دو ساعت مونده بود به سال تحويل با كمك پدري سفره هفت سين رو چيديم مامان رباب سال اول كه مامان و پدري باهم ازدواج كرده بودند يك سفره سبز خوش رنگ به نشاني تازگي و نو بودن بهار به مامان داد و مامان هر سال سفره هفت سين رو روي همين سفره سبز خوش رنگ ميچينه! از اونجا كه امسال روزهاي تعطيل دو روز زودتر از سال تحويل شروع شده بود هم ماماني اينا و هم مامان رباب اينا رفته بودند شمال و ما تنها بوديم.نزديك سال تحويل كه ساعت 9 و خورده اي بود خاله مرضي و عمو شهروز كه تنها بودند اومدند خونه ما و ما رو از تنهايي در آوردند من كه كلي خوشحال بودم. فكر ميكردم يه اتفاق خوبي داره ميافته كه همه لباسهاي نو پوشيده بودند و خوشحال بودند. من كه همه جا فقط گل ميديم باخوشحالي گل ها رو به مامان و پدري نشون ميدادم و ميگفتم" مامان گل" " مازي گل".
ايام نوروز رو دوست دارم چون هم مامان دائما" پيش منه و هم اينكه استرس كار و صبح زود بلند شدن رو نه تو مامان ميديدم نه تو پدري. از اونجا كه پدر امسال امتحان داشت ، مامان و پدر تصميم گرفتند كه امسال نوروز رو تو خونه بمونند و هيچ جا نرند. ولي مگه ميشه؟؟؟
فرداي روز سال تحويل تصميم گرفتند كه وسايل رو جمع كنند و برند سمت خانه دريا!

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

چهارشنبه سوري 1388



چهارشنبه سوري امسال ما تصميم گرفتيم بريم خونه افسانه جون يكي از دوستاي خاله ناهيد و تو حياطشون چهارشنبه سوري رو جشن بگيريم. در واقعه اين اولين چهارشنبه سوري بود كه من تجربه ميكردم. چهارشنبه سوري پارسال من خيلي كوچيك بودم و مامان و پدري ميترسيدند منو بيرون ببرند. بنابراين امسال با در نظر گرفتن تدابير شديد امنيتي، به من اجازه دادند تا اين مراسم زيبا و جالب رو تجربه كنم. آتيش بازي و از روي آتيش پريدن رو خيلي دوست داشتم ولي از ترقه بازي و تق و توق اصلا" خوشم نميومد و هر موقعه خاله عسل ترقه ميزد من ميترسيدم و ميپريدم بغل پدري! مامان از اينكه من از آتيش نميترسيدم يكم نگران بود. البته من هم چندين بار با كمك پدر و مامان از روي آتيش پريدم و كلي كيفور شدم. خيلي اون شب رو دوست داشتم كاشكي هر روز چهارشنبه سوري بودااااااااا
و اما امان از دست اين بلاگر كه اينقدر فيس و افاده داره كه مامان حوصله نميكنه هر روز بياد اينجا و خاطرات منو آپ كنه. جديدا" يكسري لغت ديگه ياد گرفتم كه ماماني رو كلي ذوق زده كرده:
چتي (كتي)
ماشين
آقا
(كمي تا قسمتي البته )شعر چشم چشم دو ابرو
شعر حسني نگو بلا بگو ( اونهم قسمتي)
يه روزي آقا خرگوشه...

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

بيست ماهگي


بالاخره بعد از چندين بار تلاش، مامان موفق شد وارد اين بلاگر بشه و بعد از اين همه مدت خاطرات منو بنويسه!
من دو هفته است كه بيست ماهه شدم :( و مامان نتونسته اينجا از شيرين كاريهام بنويسه!!!!
تمام دندونهام تقريبا" در اومدند. وزنم الان دوازده كيلو و سيصد گرم و قدم 84 سانت. نسبت به ماههاي پيش از نظر قدي هيچ فرقي نكردم دكتر به مامانم گفته بعلت تحرك زيادي كه دارم رشدم كند شده.خوب مامان از اين قضيه خيلي ناراحته و سعي ميكنه كه منو از شيطنت منصرف كنه ولي مگه ميشه؟؟!!!
اين چند وقت مامان بشدت سرش گرم كارشه ولي من هم از اينكه بيشتر وقتم رو پيش مامانم هستم خيلي خوشحالترم و احساس امنيت ميكنم. البته فكر كنم كه احساس امنيت ميكنم. ديروز يعني 18 اسفند ماه 88 من تونستم براي اولين بار خودم در دستشويي رو باز كنم. مامان كلي كيفور شده بود كه من اينقدر قد كشيدم كه ميتونم دستگيره در رو بگيرم و در رو باز كنم. خودم هم از خوشحالي مامان ذوق كردم و هي در رو ميبستم و دوباره باز ميكردم.
بعضي وقتا به قول مامان كارهاي عجيب ميكنم ولي پدري مامان رو دل داري ميده و ميگه نه داره كشف ميكنه. مثلا" چند وقت پيش رنده مامان رو گذاشتم تو پلوپز وسعي كردم در پلوپز رو ببندم ولي هر چي فشار ميدادم در پلوپز بسته نميشد. تازه آخرش كه ديگه در پلوپز رو داغون كردم فهميدم رنده بزرگه و تو پلوپز جا نميشه!
الان تقريبا" حرف ميزنم و منظورم رو ميرسونم:
آب
ماشت (ماست)
دوغ
بابا - بابايي
شير
جيش
كيه
چي؟
گل
مو (پيشي)
كلماتي كه من به درستي از اونها استفاده ميكنم خوب از يك تا ده رو هم كه بلد بودم بگم. شعرهاي مامان رو بعضي جاهاش رو ميخونم.ولي مامان توقعش خيلي بيشتره و دوست داره من زودتر شروع كنم به حرف زدن!!!!!!!!!
چند وقته كه سران قوم يعني مامان و پدر تصميم گرفتند منو رو بذارن مهدكودك، چون نظرشون اينه كه با توجه به اينكه من خيلي شيطون هستم شايد تو مهد قابل كنترل تر باشم ولي هفته پيش تو تولد نامي پسرعموم، مامان يكي از بچه ها مامان و پدر رو منصرف كرد و گفت كه دخترش دو روز رفته مهد و دو هفته است كه مريضه!!!!!!! خوب بهونه خوبي بود براي مامان كه به هيچ وجه دوست نداره منو الان تو مهد بذاره. مامان شديدا" مخالف مهد كودك زير سه ساله و ميگه من بايد از پمپرز و شير گرفته بشم و بتونم كامل صحبت كنم بعد برم مهدكودك. خوب من هم كه از خدامه البته بدم نمياد كه با بچه هاي همسن و سال خودم بازي كنم . ولي پيش مامان و ماماني خيلي بيشتر خوش ميگذره

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

اسباب بازيهاي جديد من


از اونجا كه آرنيكا خانم علاقه زيادي داره كه با وسايل بزرگترها مثل كامپيوتر و موبايل بازي كنه تصميم گرفتيم كه براش وسيله بازي مشابه اين وسايل تهيه كنيم. اين بود كه با پدري رفتيم فروشگاه ارمغان و يكسري اسباب بازي براي آرنيكا خانم خريديم تا بلكه دست از سر وسايل من و پدرش برداره ولي زهي خيال باطل!

اين ميز توالت كه تقريبا" همه چيز داره : سشوار، رژلب، لاك، گردنبند، انگشتر، گل سر و دست بند. تقريبا" يك چيزي شبيه ميز توالت مامانه در اشل كوچكتر. ولي همچين منو جذب نكرد چون نه رژلبش ، رژلبه و نه لاكش، لاك. يه جواريي بدم نمياد باهاش بازي كنم ولي وسايل مامان بهتره و خوب ميشه باهاشون همه جا رو رنگي كرد. البته من يكي از رژلبهاي خودم رو همون روزهاي اول گم كردم و در يكي از لاكها هم خودش گم شد!

اين لب تاب كه به نوعي براي آموزش زبان انگليسي هست و نام حيوانات و اعداد رو به انگليسي آموزش ميده! وقتي اين لب تاب رو روشن ميكنم يك شعر قشنگ ميخونه كه من نميتونم باهاش بخونم ولي وقتي خاموشش ميكنم ميگه "باي باي" كه من اين كلمه رو ياد گرفتم و همينطور وقتي اعداد رو ميگه يك جورايي ميتونم اونها رو تلفظ كنم كه فقط خودم ميفهمم!
آن
توووووو
هرييييييي
هورررررررر

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

نوزده ماهگي


عروسك خانم ديروز نوزده ماهه شد. خوب الان خيلي چيزها رو از هم تشخيص ميده مثلا" وقتي چايي ميخوره ميگه " داغ " يا وقتي با آب سرد پاهاش رو ميشورم ميگه "سرد" و جالبه كه حالت گفتنش سئوالي يعني انگار از من ميپرسه تو ميدوني كه اين داغه؟ اعداد رو تا ده ميشماره و وقتي تاپ سواري ميگنه شعر تاپ تاپ عباسي رو ميخونه.
وقتي نقاشي ميكشه ميگه "چشم چشم ...." ولي بقيه اش رو يه چيزي ميگه كه فقط خودش متوجه ميشه و بعد غش غش ميخنده! از همه مهمتر اينه كه وقتي ميخواستم تو سن يكسالگي اتاق و تختش رو از خودمون جدا كنم با گريه و واكنش روبرو ميشدم ولي الان جالبه كه بعضي شبها كه از خواب بيدار ميشه و من حوصله ندارم كه بالا سرش باشم ميارمش تو تخت خودمون ، ولي با گريه اش مواجه ميشم كه دستم رو ميكشونه سمت تخت خودش كه يعني منو ببر تو تخت خودم!!!!!!!!!
اتل متل توتوله رو خيلي راحت با پدرش ميخونه!تمام بستگان درجه يك رو تو عكس ميشناسه وقتي ميخواد بگه بابا علي اله ميگه "عل و لالا لا"

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

18 ماهگي





خوب بالاخره سن زيبايي 18 ماهگي!متاسفانه بعلت سرماخوردگي مامان هنوز موفق نشده منو ببره واكسن هاي دوره اي رو بزنم . مامان ميگه من واقعا" بزرگ شدم . خوب شايدم براي اينكه ديگه شبها از خواب بيدار نميشم و الكي بهونه نميگيرم. بيشتر متفكر شدم و دوست دارم كارهاي بزرگترها رو انجام بدم. خوب يجورايي از قرطي بازي هم خوشم مياد عاشق رژلب و مداد چشم و عطر و ادكلن هستم. ولي خوب استفاده از اينها ظاهرا" هنوز برام ممنوعه!دوست دارم لپ همه رو بكشم و بوس كنم. عاشق دمپاي و كفشهام هستم دوست دارم تو خونه هم كفش بپوشم البته ماماني خيلي سعي ميكنه كه بهم بگه تو خونه فقط بايد دمپايي پام كنم!
درضمن خاله نيلوفر چند روز پيش برام يك صندلي خرسي زرد خوشگل از دبي آورد كه من عاشقشم. دوست بابا علي اله هم يك خونه براي من و نامي خريد كه در واقع الان من دوتا خونه دارم يكي رو خاله اكرم برام خريد و يك رو دوست بابا علي اله.