Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

همدان مهر 88


اينجام غار عليصدر ولي نميدونم چرا همه جا تاريكه!!!

سنندج مهر 88


اينم همون درياچه قشنگه است. من كه حسابي كيف كردم اونجا.....

مهر 88


اينم من و آقا كوروش تو خونه خاله آذين قبل از اينكه بريم دم درياچه. من كه خيلي خوشحال بودم. اصولا" من با بيرون رفتن خيلي موافقم حالا هر جا ميخواد باشه براي همين خوشحالم.

دسته گل

دیروز بیست و نهم سپتامبر ازنظر ماه میلادی من پانزده ماهه شدم. از اونجا که آقای دکتر گفتند که از این به بعد باید یک ماه درمیان برم برای چک آپ بنابراین هنوز وزن و قدمو مامان نمیدونه. شاید نهم مهر که من از نظر ماه شمسی پانزده ماه بشم مامان اندازه گیریهاشو بکنه.
ولی الان مامان میگم. با تلفن حرف میزنم، کتاب میخونم، میتونم بگم چند سالمه، خودم کفشامو در میارم و در ضمن با خودکار روی مجله های مامان رو خط خطی میکنم. در ضمن چند روز پیشا که با مامانی و خاله آذر رفتیم برای من و اعلا لباس بخریم من تو فروشگاه تمام پستونک ها رو امتحان کردم که ببینم کیفیت کدومشون خوب که خانم فروشنده اعصبانی شد و به مامانی گفت باید تمام پستونکها رو بخره چون من اونا رو دهنی کرده بودم. خانم فروشنده نیمدونست من مامور کنترل کیفی هستم. ولی بعدا" که آرومتر شد.دیگه چیزی به مامانی نگفت و ما از فروشگاه که داشتیم میامدیم بیرون زدم تابلوشونو رو هم انداختم.
خوب کردم. مگه نه؟

یک ساله

شنبه چهارم مهر ماه وقتی ازمن میپرسند:
آرنیکا چند سالشه؟
با انگشت اشاره "یک" رو نشون میدم و مگم "اک". این هم از آموزشهای دایی علی و مامانیه.

سفر سنندج

چهارشنبه اول مهر با یکی از دوستای مامان ساعت 4 صبح قرار گذاشتیم که بریم به سمت سنندج خونه خاله آذین.وای از این سفر چی بگم که به من یکی خیلی خوش گذشت. جالب اینکه دوست مامان خاله الهه یک پسر سه ساله داشت که اونجا همبازیه من بود. روز اول که به سمت سنندج حرکت کردیم مجبور شدیم از همدان بگذریم که پدری تصمیم گرفت که شهر همدان رو هم بگردیم که جاتون نه خالی مامان اینا که مشغول خرید سفال بودند. من شیطونی کردم و خوردم زمین که سر زانوم رو زخم کردم و این اولین باری بود که من به خودم صدمه میرسوندم. که مامان سریع از داروخانه دیتول گرفت و زانوم رو ضد عفونی کرد. تقریبا" ساعت چهار بعد از ظهر رسیدیم خونه خاله آذین که یک قورمه سبزی خوشمزه هم زدیم تو رگ . من که خیلی گرسنه ام بود تا تونستم قرمه سبزی خوردم حسابی. بعد از ناهار همه رفتند خوابیدند ولی من و کوروش بیدار بودیم که مامان هم مجبور شد بیدار بمونه که ما بلایی سر خودمون نیاریم. من تا تونستم کوروش رو بوسیدم. و مامان خنده اش گرفته بود و با خاله آذین هی قربون صدقم میرفتند. شب همه با هم رفتیم بام سنندج که بسیار جای زیبایی بود که بعدا" عکساشو براتون میذارم. پنجشنبه دوم مهر رفتیم خارج از سنندج و در کنار یک دریاچه زیبا ناهار خوردیم که من اینقدر اونجا خوردم که شب دل درد گرفتم و باز بد قلقی کردم. جمع به سمت تهران راه افتادیم که وسط راه غار علیصدر رفتیم. این اولین بار بود که من غار میدیدم و هی دستامو میکردم تو آب خیلی سرد. درضمن سر تا پام رو هم خیس و گلی کردم. و بعد از دوازده ساعت بالاخره رسیدیم خونه و من تو تخت گرم و نرم خودم یک خواب راحت کردم.

بعد از سفر

دوشنبه سی شهریور وقتی بعد از چهار روز مامان منو برد خونه مامانی اینقدر دلم برای مامانی تنگ شده بود که دیگه دنبال مامان گریه نکردم مستقیم رفتم تو بغل مامانی و مامان هم رفت سرکار. تازه اونجا مامانی متوجه شد که من دهنم آفت نزده بلکه جای دندونام بود که روی زیر لب پایینم نقش بسته بود. و همون روز تقریبا" خوب شد ولی اونروز کلی با مامانی خوش گذروندیم اینقدر که با من بازی کرد و منو برد بیرون. تا عصر که مامان دوباره اومد دنبالم و رفتیم خونه.

شمال شهریور 88

پنجشنبه بیست و شش شهریور با دوستای پدری رفتیم خانه دریا. ظهر بعد از اینکه مامان از سرکارش برگشت با عمو منوش و عمو مهدی قرار گذاشتیم که تو راه همدیگر رو ببینیم و بریم به سمت شمال . قرار بود ناهار رو رستوران مرمر تو جاده بخوریم. ام م م م عجب ناهار توپی خوردیم من که هم جوجه کباب خوردم و هم خود کباب ولی اینقدر هوا سرد بود که نوک دماغم یخیده بود. ولی تا تونستم تو رستوران آتیش سوزوندم یکبار هم از روی صندلی افتادم پایین. بعد هم که تا مامان حواسش نبود تا دلم خواست دستامو اینور انور کشیدم چند بار هم زمین خوردم ولی مامان هیچی بهم نگفت انگار تصمیم گرفته بود یکمی منو آزاد بذاره. خلاصه با دیبا کلی دنبال هم دویدیم. تا اینکه پدر اینا دیگه تصمیم گرفتند که راه بیافتن .وای حالا منه بیچاره تو این هوای سرد که آب دستشویی ها هم مثله یخ شده بود باید اون دستای کثیفمو میشستم. مامان بغلم کرددستامو شست ولی من تا تونستم از ته دل جیغ کشیدم ولی تا مامان منو گذاشت زمین دویدم دنبال دیبا و دوباره خوردم زمین. مامان ایندفعه دلش نیومد دستامو با آب سرد بشوره بنابراین یک دستمال کاغذی خیس کرد و با اون دستامو تمییز کرد.

خلاصه تا شمال خیلی تفریحی رفتیم یکجا واستادیم دوغ خریدیم یک جا واستادیم ماهی خریدیم برای ناهار فرداش. یکجا واستادیم چایی خوردیم ولی به قوله پدری هوا بس ناجوانمردانه یخ بود. ولی به من که خیلی این هوا چسبید چون نمیذاشتم مامانم کاپشن تنم کنه.
خلاصه شب ساعت یازده رسیدیم ویلا. فردا صبح با خاله سمیرا و خاله نوشا و دیبا رفتیم سالیان خرید کنیم که اینقدر اونجا هم آتیش سوزندم که تمام کارمندهای سالیان دنبالم بودند که یک وقت من خراب کاری نکنم. بیچاره مامان عرقش در اومده بود اینقدر که دنبال من دویده بود. آخرش هم نتونست خرید کنه و دست از پا درازتر برگشتیم خونه شب هم رفتیم خزر شهر ویلای عمو امیر و خاله نوشین اینا. دم ساحل که من با یک هاپو دوست شدم ولی نمی دونم چرا از من ترسیده بود هی از دستم در میرفت.
فردای اونروز عمو امیراینا اومدن ویلای ماو بعد رفتیم ساحل خانه دریا که دیبا اونجا رفت تو قصر بادی بازی کرد و منو راه ندادند گفتند تو کوچولویی منم چون خیلی خانمم اصلا" گریه نکردم عوضش رفتم اونجا با آهنگی که دم ساحل گذاشته بودند رقصیدم که همه دورم جمع شدند.
یکشنبه عید فطر تصمیم گرفتیم برگردیم تهران که قبلش رفتیم ساحل کلی موتورسواری کردیم. بعد راه افتادیم به سمت تهران ، ناهار رو هم که نارنجستان خوردیم ولی من چون تو ماشین خواب بودم و از خواب بیدارم کردند بد قلقی کردم و تا تونستم گریه کردم طوری که خاله نوشاطفلی ناهارشو نیمه کاره ول کرد و منو بغل کرد برد دم اسباب بازیها . منم که دو روز قبلش یک کلید کثیف تو دهنم گذاشته بودم دهنم آفت زده بود و مامان اینا که فکر میکردند این بدقلقی من بخاطر درد ناشی از آفته به من یک قاشق سیتریزین به زور دادند که همون اون یک قاشق باعث شد که بنده بیهوش بشم و تا خوده تهران بخوابم.
خلاصه اینم از سفر سه روزه ما به شمال که به من یکی خیلی خوش گذشت.
در ضمن مامان تو شمال برای اولین بار برای ظرفهای چینی کوچولو خرید که باهاش بازی کنم که همون روزاول یک قاشق و یک قوری و یک فنجونشو شکوندم.
عکسهای شمال رو هم که دیدین؟!

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

Bay Watch


اين هم عكسي از زماني كه غريق نجات دريا بودم. البته خيلي پيشنهادهاي مهمي گرفتم كه تو يك فيلم هم نقش ايفا كنم ولي من كه هنوز نپذيرفتم. حالا بايد يك كم ديگه فكر كنم شايد قبول كردم.البته دستمزدم خيلي بالاست...

27 شهريور 88 - خانه دريا


سلام هاپو كوچولو بيا بغلم شيرت بدم. نترس بيا . من كه اصلا" از تو يكي نميترسم چونكه تو كوچولوتر از مني البته از نظر قدي.
حالا بدو بيا بغلم موهاتو شونه كنم ببين چقدر زشت شدي موهات بهم ريخته شده.اگه نياي بغلم پيشي رو بغل ميكنما....خودت ميدوني

27 شهريور 88 - خانه دريا


اين هم نمايي از نيم رخ بنده وقتي موهامو دم اسبي كردم. نگاه كنيد موهام تا كمرمه تازشم

27 شهريور 88 - خانه دريا


خوب اين هم اولين بار كه من موهامو دم اسبي كردم. البته من كه اجازه نميدم كسي دست به موهام بزنه ولي خاله نوشا وقتي من سرگرم صحبت كردن با موبايل با ماماني بودم زودي موهامو بست منم كه ديدم همه دارند جيغ ميكشند و قربون صدقم ميرند گذاشتم كه كش به سرم بمونه.
البته ده دقيقه بعد خودش باز شد .البته فكر كنم خودش باز شد چون من كه بهش دست نزدم.

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

القاب انتسابی

القابی مورد استفاده برای اینجانب:
مامان میگه: لبخند خدا ، آیه قرآن
پدری میگه: خانم طلا، عشق کوچولو
عمه ممر میگه:خانمچه، پا بلند، چشم قشنگ
خاله اکرم میگه: عسل مسلی
خاله ثری میگه: قرشمال
مامانی میگه: خانم، شیطون
دیگه...

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

15 شهریور 1388

امروز مصادف با 15 شهریور دندون پیشین" بی" پایین سمت چپم نیش زد.
هورااااااااااااااا

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

13 شهریور 1388



جمعه این هفته که گذشت با دیبا اینا رفتیم پارک آب و آتش . اولش که اینقدر من کیفور شدم واسه خودم می چرخیدم و جیغ می کشیدم و با همه صحبت میکردم. با همه بچه های تو پارک صحبت و بازی کردم این عکس هم اولش بود که من هنوز به آبا نرسیده بودم.ببینید چقدر خانمم....

شهریور 1388



این هم سایز پای من در 14 ماهگی که 22 شده . یک کمی هم کوپولوه!

من و دوستام!



این هم آخر همون مهمانی سالگرد عروسی دوست پدریه... من و دوستام با هم بودیم . در ضمن من لباسمو عوض کردم چون دیگه حوصله قرطی بازی نداشتم.

27 مرداد 1388- سالگرد ازدواج دوست پدری


خوب اینم از سالگرد عروسی دوست پدری . موقعی که ما رسیدیم اونجا من در خواب ناز بودم . یکساعتی رو خوابیدم تا اینکه از سر و صدای آهنگ و آدما از خواب بیدار شدم. پنج دقیقه اول اسکرین سیورم کار میکرد و به همه تو خواب لبخند میزدم ولی بعد که خواب از سرم پرید یک آتیشی سوزوندم که نگو....بعد هم اونجا یک عالمه دوست پیدا کردم که با همشون هی میرقصیدم همه اونجا هی قربون صدقم میرفتند ولی من که به روی خودم نمیاوردم.