Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

HAPPY XMASS 2010







ديروز با كوشا و كوروش رفتيم جشن كريسمس تو بيبي هاوس زعفرانيه. خيلي خوش گذشت. مامان ساعت 3.5با خاله پريسا قرار گذاشت ولي من طبق معمول ساعت 3 خوابم برد و مامان مجبور شد برنامه قرارش رو با خاله پريسا ديرتر بذاره تا من بيدار شم. بعد از اينكه از خواب بيدار شدم مامان فوري لباسهام رو تنم كرد و رفتيم به سمت ببي هاوس . واي هر چي بگم كه چقدر بهم خوش گذشت كمه! پاپانوئل مهربون منو بغل كرد و بوسم كرد و اونجا يك عالمه دلقك هاي بامزه بودند كه من عاشق كفشهاشون بودم و همش منتظر بودم كه يكي از اونها كفشهاشو رو در بياره تا من بپوشم. اينقدر اونجا بازي كردم و رقصيدم كه وقتي داشتيم از اونجا ميومديم بيرون من ديگه تقريبا" بيهوش بودم. اونجا به من لقب "ماشين كوكي" داده بودند چون اصلا" نميشستم و همش دوست داشتم راه برم و به همه چيز دست بزنم. بعد از شام رفتيم خونه خاله پريسا و اونجا اين انرژي ول كن من نبود و به قول مامان كلي اونجا آتيش سوزوندم تا پدري اومد دنبالمون و رفتيم خونه. وقتي رسيديم خونه ديگه ساعت 12.30 بود كه واقعا" چشمهامو رو نميتونستم باز نگه دارم و بالاخره باطريم تموم شد. جاي همتون خالي!

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

من و پسر عمو بيغش


شنبه شب عيد غدير خونه عمو ماني اينا دعوت شديم. من و نامي، پسر عموم خيلي با هم بازي كرديم. نامي تمام اسباب بازيهاش رو به من داد و اجازه داد من سوار چرخش بشم و بازي كنم. اين چند وقت كه مامان بيمارستان بود من از غذا افتاده بودم و زياد غذا نميخوردم. مامان نگران سلامتي من بود و فكر ميكرد بزودي دچار سوء تغذيه ميشم. ولي وقتي نامي شروع كرد به غذا خوردن من هم تمام غذام رو خوردم. مامان تصميم گرفته ايندفعه كه من ناهارم رو نخوردم منو ببره پيش نامي.

تولد شنتيا


پنجشنبه شب تولد شنتيا بود . به من كه خيلي خوش گذشت چون اكثر خانمهايي كه اونجا بودند مربي مهد كودك شرويلا بودند و همشون منو دوست داشتند و به من گفتند كه از ارديبهشت برم اونجا. اكثر بچه هاي مهد كودك هم اونجا بودند و من از همشون كوچكتر بودم ولي من با همشون بازي كردم و اصلا" هم كم نياوردم. خوب تو تولد كه كلي جو گير شدم و همش رقصيدم.
دوباره از اينجا تولد شنتيا جون رو تبريك ميگم. اين تنها عكسي بود كه من و شنتيا در كنار هم بوديم. آخه شنتيا هم مثله من شيطونه و يك جا نميمونه كه بشه ازش عكس گرفت.

هفده ماهگي


از دست اين مامان حواس پرت! الان يك هفته است كه من هفده ماهه شدم ولي مامان اينقدر سرش شلوغه كه يادش رفته اينجا بنويسه كه من دارم بزرگ ميشم. روز به روز كنجكاوتر ميشم و دوست دارم همه چيز رو امتحان كنم. دوست دارم از تو پارچ دوغ بخورم. كم كم دارم شعرهايي كه مامان برام ميخونه رو ياد ميگرم:
مامان: عمو زنجير باف
من: ببببب يه
مامان: زنجير منو بافتي
من: ببببب يه
مامان: پشت كوه انداختي
من: بببب يه
صداي گاو و كلاغ و پيشي رو بلدم
وقتي وارد خونه ميشم كفشهام رو در ميارم
ولي هنوز علاقه اي به كارتون ندارم
فقط خاله شادونه و شكر پنير و عمو پورنگ رو دوست دارم.
قدم 85 شده و وزنم 12.100 شده.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

بازم تویی داروگر؟


هرگز نشه فراموش لامپ اضافه خاموش! اوا نه اشتباه خوندم صبح و ظهر و قبل از خواب مسواک بزن مسواک تا دهان تو گردد خوشبو و تمیز و پاک!
تقریبا" از یکسالی یاد گرفتم خودم دندونهام رو مسواک میزنم. ولی هنوز درست مسواک زدن رو یاد نگرفتم برای همین همیشه مسواک رو گاز میزنم ولی باز هم مامانم به این کار من راضیه و میگه بالاخره یاد میگیری! البته هنوز آقای دکتر اجازه نداده که من از خمیر دندون استفاده کنم ولی مسواک خالی رو همینطوری رو دندونهام میکشم.
در ضمن وقتی هم از بیرون میایم پدری منو بغل میکنه که دستام رو بشورم ولی چون هنوز زورم نمیرسه که پمپ جا صابونی رو خودم فشار بدم پدری زحمتش رو میکشه و من دستام رو با صابون میشورم.
از خشک کردن صورتم با حوله اصلا" خوشم نمیاد و دوست دارم صورتم خودش خودبخود خشک بشه راستش رو بخواهید اصلا" از اینکه صورتم رو بشورم خوشم نمیاد. ولی مامان همیشه بازی بازی صورتم رو هم میشوره و با دالی بازی صورتم رو خشک میکنه!

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

پا تو کفش بزرگترها!


نمیدونم این چه تبیه بین بچه ها که دوست دارند پا تو کفش بزرگترها کنند. البته من عاشق کفش پاشنه بلندم ولی یکبار که کفش پاشنه بلند پاهام کردم با مخ شیرجه زدم رو زمین، بعد مامان تمام کفش های پاشنه بلندش رو قایم کرد. البته من هم روزی صدبار کفشها رو از جا کفشی میارم بیرون و فقط به کفشهای مامان بسنده نمیکنم. کفشهای پدری رو هم دوست دارم چون هم بزرگتره هم صداش بیشتر.وقتی مجبورم کفش به اون بزرگی رو به زور بکشم به خودم افتخار میکنم که اینقدر قدرتمند شدم. مامان هم همیشه مجبوره تمام کف کفشها رو تمیز کنه چون من دوست دارم با این کفشها همه جا برم حتی تو اتاقم که مامان کف اون رو همیشه با الکل تمیز میکنه . دیروز برای اینکه دل مامان و پدری نشکنه یک لنگه کفش مامان رو پام کردم یک لنگه کفش پدری که به زودی عکسش رو اینجا خواهید دید. نمیدونم امروز این بلاگر چش شده که عکسها رو قبول نمیکنه؟! شاید فردا درست بشه!

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

دندون یازدهم!

دیروز 19/08/88 یازدهمین دندونم هم در اومد. یعنی دندون نیش ، پایین، سمت راست. هوراااااااا!

دنیای وارونه!

تا به حال دنیا رو برعکس دیدید؟؟
من دیدم. چه جوری؟ اینجور اینجور اینجوری!

اول باید مطمئن بشید که زیر پاهاتون و سرتون محکمه!

بعد پاها را به اندازه عرض شونه باز کرده!

البته بعضی وقتها ممکنه تعادلتون رو از دست بدید ولی ناامید نشید و به تلاشتون ادامه بدید..

بعد از بین دو پا دنیا رو برعکس ببینید!

آرنیکا و مورچه

ای وای این برگه چرا داره راه میره!

صبر کن ببینم کجا سرتو انداختی داری میری!

ای شیطون تو به این گندگی رفتی رو کول یک مورچه کوچولو؟ از هیکلت خجالت نمیکشی؟

صبر کن مورچه کوچولو از دست این برگه گنده نجاتت بدم.

آهان حالا میتونی بری خونتون! بابا این برگه بعد جوری رو کولت سوار بودا!

مسئله بعرنجی به نام لباس!

تا اومدیم لباس آرنیکا خانم رو در بیاریم از دستمون در رفت و شروع کرد دور حیاط دویدن:

آخ چه حالی میده آدم بعضی وقتها مثله تارزان باشه!

نینو دیگه داری حوصله ام رو سر میبری. یک دقیقه بشین بذار موهاتو ببندم مثله گوسفند شدی!

وای چیش کردی؟؟؟؟ یکی اینو بگیره ببره عوضش کنه!

آخ آخ دیدی ماه رو کثیف کردی! آبرومون رفت حالا من اینجا رو چه جوری تمیز کنم!

آرنیکا و ماه

عجب ماه بزرگیه، پس چشم و ابروش کجاست؟

ولی چقدر داغه! بذار ببینم میتونم قلش بدم!

پدری بیا دست بزن، نترس من اینجام!

نینو تو هم اینجا بشین تا من موهاتو ببندم!

آفرین دختر خوب! وقتی میخوام موهاتو ببندم گریه نکنیا! میخوام مثله ماهت کنم.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

دهمین دندون

سه روزه که دندون آسیا سمت چپ پایین هم در اومده . دو روز پیش بعد از اینکه فروگلوبین هم رو خوردم مامان میخواست دندونام رو مسواک کنه که دید ای وای دندون آسیاهم در اومده. کلی ذوق کرد و فهمید دلیل اینکه سه روزه من کلافه و بی حوصله هستم چیه. خوب فکر کنم همه یک جورایی منو درک کنند که دندون در آوردن از مراحل سخت زندگی یک بچه شانزده ماهه است. دیشب وقتی پدری اومد دنبالم که منو ببره خونه خیلی کسل بودم وقتی رسیدم خونه مامانم متوجه این کسلی شد فکر کنم یک دندون دیگم هم داره در میاد. و احساسم بهم میگه دندون آسیا سمت راست بالا داره در میاد . آخه خیلی ورم کرده و وقتی هویج رو گاز میزنم نجوییده میندازمش بیرون چون سفتی اون رو نمیتونم تحمل کنم.

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

درنا برگر



این کلوچه شکلاتی که میبینید اعلا پسر دایی منه. من که هر موقعه میبینمش میافتم روش و د بوس کردن. خیلی قنبلیه. خیلی هم مهربون و خوش خنده است. مامان که میگه من جیگر بزرگه ام اون هم جیگر کوچیکه. بعضی وقتها هم این کلوچه رو میزنیم تو عسل میخوریمش.
لپاشو نگاه کنید چقدر خوردنیه!
بخولمت گوگولو!

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

16 ماهگی

امان از دست مامان فراموشکار. خودم هم که اینقدر مشغله کاری دارم که چهار روزه یادم رفته شانزده ماهه شدم. الان دیگه نه تا دندون دارم.
. با تلفن که راحت صحبت میکنم .
هر چی میبینم صدو بیسست بار میپرسم: " این سیهههههههههههههههه؟" ( این چیه؟)
مامان و بابا رو میگم.
اگه مامان یا بابا یا هر کی هر چی بهم بده میگم " مسی" (مرسی)
وقتی با تلفن با کسی میخوام صحبت کنم میگم "کیه؟"
و خیلی جملات بامزه دیگه
در ضمن نمیدونم چرا فکر میکنم همه بچه ها از من کوچکترند. هی سعی میکنم دلشون رو بدست بیارم تمام اسباب بازیهامو بهشون میدم. دوست ندارم کسی گریه کنه. چون خودم هم بعدش گریه ام میگره. چند روزپیشا که زدم لب تاپ مامانی رو شفتالو کردم. مامانی بهم چشم غره رفت. منم خیلی بهم برخورد. هی تو چشماش نگاه کردم هی خندیدم که اون هم بهم لبخند بزنه ولی مامان خیلی عصبانی بود. آخه خیلی محکم لب تاپ مامان رو زدم زمین و مامان هم فکر کرد که شاید من تمام اطلاعاتش رو پرونده باشم. بخصوص روی عکسهای من خیلی حساسه. در ضمن جدیدا"وقتی حموم میرم سر مامان رو من میشورم.
ولی در هر حال مامان میگه که من خیلی بزرگ شدم و خیلی چیزا رو میفهمم. بنابراین حواسشو جمع میکنه که زیاد جلوی من عصبانی نشه، ناراحت نشه، حرفی نزنه که من یاد بگیرم.
آخه من دارم تمام کارهای بزرگترها رو تقلید میکنم.

اولین ها

اولین بار که بستنی چوبی خوردم . آخ اینقدر کیف داد که نگو...

اولین بار که استخر رفتم البته بعد از کسب اجازه از آقای دکتر و با اطمینان اینکه استخر کلر نداره.



اولین بار که تونستم بشینم البته به کمک مامانم در دو ماهگی. البته بعدا" دکتر مامانم رو دعوا کرد که ممکنه به کمر من فشار بیاد.

اولین مسافرتم- خانه دریا- مهر 87

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

مار ماهي!



لبخند رو كه داريد .. ته دلم قند آب ميكردند.

چند وقت پيشا عمو سعيد زنگ زد به پدري كه اگه برنامه اي نداريد بيايد بريم استخر. با اينكه مامان از سره كار اومده بود و خيلي هم خسته بود ولي بخاطر من و پدري قبول كرد كه بريم اونجا. من كه كلي كيفور شده بودم با يك لبخند رضايت مندانه به مامان نگاه ميكردم مامان هم نامردي نكرد و يك عكس ازم گرفت كه بعدا" ازم مدرك داشته باشه كه از بچگيم بدجنس بودم. طفلي مامان كه تو آب نيومد ولي من و پدري خودكشي كرديم اينقدر كه آب بازي كرديم. بنده رو كه با مايو جديدم ميبينيد. البته بگم اين مايوم بهم گشاد بود چون مايو سبزم رو خونه ماماني جا گذاشته بودم. مامان مجبور شد اين يكي رو تنم كنه كه بهم يك ذره گشاد بود.
منم كه مثله مارماهي تو آب بالا و پايين ميرفتم ولي اگه پدري ولم ميكرد ميترسيدم و گريه ميكردم. تا موقعي كه پدري بغلم ميكرد كلي كيف ميكردم. خلاصه اون شب اينقدر خسته و كوفته بودم كه تا صبح يك سره خوابيدم. خوش به حال مامان كه تونست اون هم اون شب راحت بخوابه!

آرنيكا نگو پيكاسو بگو!


همممممممم اينم اولين باري كه مامان برام رنگ انگشتي خريد. ولي منو تو تراس نشوند ترسيد يك وقت خدايي نكرده فرشهاشو كثيف كنم. حالا فكر نميكنه شايد من سرما بخورم. فرشا مهمترند يا من؟؟؟؟
منم تمام رنگ انگشتيها رو خوردم خيلي هم از دست پخت مامان خوشمزه تر بودند بعد از اينكه من اين دسته گل رو به آب دادم و رنگ انگشتيها رو خوردم مامان تصميم گرفت برام مداد شمعي بخره. خوب اون هم زياد مفيد نبود چون بعدش تمام مبل هاي مامان رو هم رنگي كردم. مامان هم يك تكه كاغذ بهم داد كه روي اون نقاشي كنم ولي چون من دلم گنده است هميشه هم چيزاي گنده ميخوام و روي كاغذ كوچولو نميتونستم نقاشي كنم. بنابراين مامان يك روزنامه بهم داد كه خيلي بزرگتر از اون كاغذه بود و من هم اونجا دلي از عزا در آوردم.از اين حس مامان هم كه هي دوست داره خلاقيت منو تقويت كنه خوب ميشه سوء استفاده كردا....

تولد مادر بزرگ



من و پسر عموم نامي تو تولد مامان رباب. مامان رباب اصولا" روش نميشه كه بگه تولدم ولي ما هميشه ميدونيم كي تولدشه و ميريم خونشون. اينجا هم من گيتارمو دادم به نامي كه ناراحت نشه خوب چه ميشه كرد اينم از مهربوني ديگه....

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

دردل

چرا هیچکی منو دوست نداره ؟ چرا هیچکی برام کامنت نمیذاره؟ چرا هیچکی هیچی نمیگه؟.... شاید فکر میکنید چون بچه ام هیچی نمیفهمم؟! شاید فکر میکنید چون قدم کوتاه است نمیتونید سرتون رو یکم به سمت پایین کج کنید و منو ببینید؟ شاید چون هنوز بلد نیستم داستان بخونم؟ شایدم چون هنوزبلد نیستم خودم لباسامو بپوشم؟
نه صبر کن... آهان فهمیدم.... شاید فکر میکنید چون خوندن بلد نیستم؟؟؟؟
ولی من همه چیزو میفمم. خندها رو گریه ها رو شادی وغمها رو دردل همه رو میفهمم... از تو چشماشون میخونم. وقتی کسی ناراحته منم ناراحت میشم. کسی منو واقعا" دوست داشته باشه اینو رو هم میفهمم.هر کس بهم لطف میکنه . مفیهمم . واقعا" میفهمما نه اینکه فکر کنید الکی میگم.
درسته که یه چند روزی من و پدری مریض بودیم و من اینجا نمیومدم ولی الان خوبم . خیلی هم خوبم. دوست دارم دوباره بازی کنم. دوست دارم دوباره برم به پسرهایی که دارند فوتبال بازی میکنند نگاه کنم و براشون دست تکون بدم. دوست دارم با مامانم هلولا بازی کنم.... و دوست دارم همتون رو ببینم و براتون بوس بفرستم.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

دندونهای آسیا

خوب تو این هفته گذشته خیلی خوش خوشانم بود چون مامان یک هفته بخاطره من نرفت سر کار، خوب معلومه که به آدم خیلی خوش میگذره . سه شنبه بیست و هشت مهر مامان فکر کرد که من حالم بهتر رفت سر کار ولی وسط های روز که حالم بدتر شد مامان مرخصی گرفت و اومد خونه مامانی که به من برسه. شب وقتی خواستند رو سرم اسپند دود کنند دستم خورد به اسپند دون و دستم رو سوزوندم .اولش چیزی نشون نداد ولی بعدش یک تاول گنده زد که دل همه رو ریش ریش میکرد. ولی خودم که صدام در نیومد بس که من خانمم!!!!!!!!!!!!!
پنج شنبه هم تولد مامان رباب بود که ما رفتیم خونه بابا علی اله و کلی خوش گذشت بس که من رقصیدم خسته شدم و شب غش کردم.
جمعه هم مامان و پدر و مامان رباب رفتند باغ یکی از دوستاشون ولی من چون هنوز کاملا" خوب نشده بود مامان منو نبرد و منو گذاشت پیش مامانی. شب که مامان اومد منو ببره مامانی بهش خبر داد که دندونهای آسیا سمت راست پایین و سمت چپ بالای من در اومده. خلاصه هر دو دندونم دیروز نیش زدند.
دیگه دارم کم کم بزرگ میشما.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

مریضی من و تولد مامان

از چهارشنبه پیش به شدت مریض شدم. شب پنجشنبه با سرفه های خشک شروع شد و فردا صبحش هم با تب. مامان منو برد خونه مامانی و از مامانی خواست که حسابی منو کنترل کنه که وضعیتم وخیم بود سریعا"منو به دکتر برسونن. من حالم اصلا" خوب نبود وقتی مامان از سرکار برگشت من حالم بدتر شده بود. ولی چون چهارشنبه تعطیل بود دکتر خودم رفته بود مسافرت. عصر که پدری دید حالم خیلی وخیمه به موبایل دکتر زنگ زد که اونم گفت فورا" یک جایی ببرید ببینید تشخیص چیه و بعد به من اطلاع بدید. که متاسفانه اونروز یک دکتری رفتم که تشخیص نداد من گلوم چرک کرده. و متاسفانه تا روز شنبه فقط با تایلانول منو نگه داشتند. شنبه دیگه خیلی حالم بدتر شد به طوری که مامان از کارش مرخصی گرفت و اومد پیش من و با پدری عصر رفتیم دکتر که برام چرک خشک کن نوشت . و همون روز اولین آمپول زندگیم رو خوردم که نصف یک دگزامتازون بود تا صدام باز بشه. ولی خیی این چند روز بد بود. دیشب تولد مامانی بود که پدری اومد دنبال ما خونه مامانی و به مامان گفت که بریم یک رستوران شام بخوریم و بعد بریم خونه. مامان که حال منو بد می دید موافقت نکرد ولی پدری به زور ما رو برد رستوران سنتی باربد تو سئول . اولش منو مامان و پدری یک چند دقیقه نشستیم ولی بعد مامان رباب و بابا علی اله و عمه ما اومدند مامان چشماش چهارتا شده بود که بعد کاشف به عمل اومد که پدری میخواسته تولد مامان رو سورپرایز کنه کم کم عمه ممر و عمو مانی اینا هم اومدند و کلی خوش گذشت . موزیک زنده هم اونجا برای مامان تولد مبارک خوندند. و مامان هم اونجا کیک فوت کرد. خلاصه با اینکه من اصلا" حالم خوب نبود و مامان هم بسیار نگران حال من بود ولی کلا" خیلی خوش گذشت.

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

ذوق ذوق مامان

امروز صبح که از خواب بیدار شدم مثله همیشه تا موبایل پدری رو دیدم شیرجه زدم روش و تلفن رو برداشتم و برای اولین بار گفتم "کسی نیست". مامان هم کلی ذوق کرد.

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

روز جهانی کودک

دیروز هفده مهر هشتاد وهشت برای روز جهانی کودک یک عالمه جشن و برنامه در سطح شهر گذاشته بودند جشن یوزپلنگ ها، جشن خاله شادونه تو پارک آب و آتش، جشنواره نقاشی بچه ها تو کاخ سعد آبادو.... البته هیچ کدوم از اینا زیاد به درد من یکی نمخوردند از اونجا که من هنوز خیلی کوچولوام. مامان دیروز منو برد اول دبن هام یک ژاکت خوشگل برام خرید بعد خاله اکرم هم یک چادر بازی خرید برام که خیلی خوشگل بود. مامان تصمیم گرفت منو ببره جشن یوزپلنگها تو پارک ارم که قبلش چون خاله لی لی زودتر از ما رفته بود به مامان زنگ زد و گفت که خبری نیست بنابراین ما هم اونجا نرفتیم و عوضش با خاله ثری و عمو سعید اینا رفتیم باغ گیلاس . جاتون خالی اولش که رفتیم باغ گیلاس چون از صبحش با مامان و مامانی و خاله اکرم رفته بودیم خرید خیلی خسته بودو تو ماشین مامان خوابیدم . وقتی هم رسیدیم باغ گیلاس بازم خواب بودم ولی وقتی از خواب بیدار شدم و خودم رو اونجا دیدم مثله همیشه خوشحال شدم که هر جایی هستم الا خونه. بعد هم که اومدیم خونه و طبق معمول مامان و پدر نشستند سریال 24 رو نگاه کردند ولی دیگه کم کم داشت حوصله ام سر میرفت شروع کردم به نق زدن. بابا جون یک هفته که خونه نیستید یک امروز هم که خونه هستید بجای اینکه با من بازی کنید هی فیلم میبینید. آخه اینم شد زندگی. ولی مامان آخر ، سرم رو گول مالید و منو برد به زور خوابوند. اینم از روز جهانی کودک که مامان سعی کرد به من خیلی خوش بگذره.

تولد دیبا


تولد ديبا من كوچكترين بچه اونجا بودم براي همين منو گذاشتن روي ميز!

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

15 ماهگی

خوب نهم مهرماه پانزده ماهه شدم. نمیدونم چرا اینقدر زود ماهها میگذره. البته از اینکه دارم بزرگ میشم خیلی خوشحالم. از اینکه دستم به کتری روی گاز میرسه البته اکثرا" جیغ مامان هم چاشنی این شیرین کاری من میشه. چند روز پیشا موبایل پدری رو تو کمد کابینت گذاشتم آخه اونجا گنجینه اشیا مهم من شده. ولی نمیدونم این اسباب بازیها چیه مامان برام میخره من دلم موبایل میخواد دلم لپ تاپ میخواد دلم دستگاه فکس میخواد که هی صدای بوق میده.
آخه اردک آواز خوان هم شد اسباب بازی؟ عروسکی که پستونکشو در میارن گریه میکنه...اینا مال بچه هاست من که بچه نیستم. حالا مامان رو وادار کردم که یک موبایل فعلا" برام بخره!
چند وقت پیشا یک موبایل قراضه که ماله عهده قلقلک میرزا بود رو داد بهم ولی من موبایل خودشو میخوام . اگه اون خوبه چرا خودش برنمیداره؟
در ضمن عاشق پسته خام هم هستم خودم پوستشو میگیرم ولی بجای اینکه خودشو بخورم پوستشو میخورم.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

10 مهر- مهمونی مامان

دیروز دوستهای مامان ناهار اومدن خونمون. وای از دست این دوستای مامان که یکی از یکی شیطون ترند. من اولش که همه اومدن خواب بودم . آخه از صبح هی بازی کردم و چون مامان همش حواسش به آشپزی بود اصلا" به من نرسید و من ناامیدانه مجبور شدم بخوابم. ولی وقتی از خواب بیدار شدم تمام دوستای مامان اومده بودند که برای من هم یک عالمه اسباب بازی آورده بودند دو تا عروسک و یک گوسفند چاقه کوپولو ولی من ازش میترسیدم آخه چشماش یک جوری بود که منو میترسوند . همه سعی کردند که من با گوسفنده آشتی بدن که باهم بازی کنیم ولی من از خر شیطون پایین نیومدم که نیومدم ولی وقتی همه بی خیال شدن کم کم خودم با گوسی جون دوست شدم و با زنگوله اش هی بازی میکردم. اونجا دوباره کلی شیرین کاری کردم که همه قربون صدقم میرفتند. یک عالمه هم رقصیدم با همه. شب دیگه بیهوش شدم چون مامان که داشت سریال 24 رو میدید مجبور شد وسط سریال بلند شه و منو ببره تو اتاقم بخوابونه ولی تا مامان بلند شد که به سمت اتاقم بره تو همین فاصله کوتاه خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم.

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

همدان مهر 88


اينجام غار عليصدر ولي نميدونم چرا همه جا تاريكه!!!

سنندج مهر 88


اينم همون درياچه قشنگه است. من كه حسابي كيف كردم اونجا.....

مهر 88


اينم من و آقا كوروش تو خونه خاله آذين قبل از اينكه بريم دم درياچه. من كه خيلي خوشحال بودم. اصولا" من با بيرون رفتن خيلي موافقم حالا هر جا ميخواد باشه براي همين خوشحالم.

دسته گل

دیروز بیست و نهم سپتامبر ازنظر ماه میلادی من پانزده ماهه شدم. از اونجا که آقای دکتر گفتند که از این به بعد باید یک ماه درمیان برم برای چک آپ بنابراین هنوز وزن و قدمو مامان نمیدونه. شاید نهم مهر که من از نظر ماه شمسی پانزده ماه بشم مامان اندازه گیریهاشو بکنه.
ولی الان مامان میگم. با تلفن حرف میزنم، کتاب میخونم، میتونم بگم چند سالمه، خودم کفشامو در میارم و در ضمن با خودکار روی مجله های مامان رو خط خطی میکنم. در ضمن چند روز پیشا که با مامانی و خاله آذر رفتیم برای من و اعلا لباس بخریم من تو فروشگاه تمام پستونک ها رو امتحان کردم که ببینم کیفیت کدومشون خوب که خانم فروشنده اعصبانی شد و به مامانی گفت باید تمام پستونکها رو بخره چون من اونا رو دهنی کرده بودم. خانم فروشنده نیمدونست من مامور کنترل کیفی هستم. ولی بعدا" که آرومتر شد.دیگه چیزی به مامانی نگفت و ما از فروشگاه که داشتیم میامدیم بیرون زدم تابلوشونو رو هم انداختم.
خوب کردم. مگه نه؟

یک ساله

شنبه چهارم مهر ماه وقتی ازمن میپرسند:
آرنیکا چند سالشه؟
با انگشت اشاره "یک" رو نشون میدم و مگم "اک". این هم از آموزشهای دایی علی و مامانیه.

سفر سنندج

چهارشنبه اول مهر با یکی از دوستای مامان ساعت 4 صبح قرار گذاشتیم که بریم به سمت سنندج خونه خاله آذین.وای از این سفر چی بگم که به من یکی خیلی خوش گذشت. جالب اینکه دوست مامان خاله الهه یک پسر سه ساله داشت که اونجا همبازیه من بود. روز اول که به سمت سنندج حرکت کردیم مجبور شدیم از همدان بگذریم که پدری تصمیم گرفت که شهر همدان رو هم بگردیم که جاتون نه خالی مامان اینا که مشغول خرید سفال بودند. من شیطونی کردم و خوردم زمین که سر زانوم رو زخم کردم و این اولین باری بود که من به خودم صدمه میرسوندم. که مامان سریع از داروخانه دیتول گرفت و زانوم رو ضد عفونی کرد. تقریبا" ساعت چهار بعد از ظهر رسیدیم خونه خاله آذین که یک قورمه سبزی خوشمزه هم زدیم تو رگ . من که خیلی گرسنه ام بود تا تونستم قرمه سبزی خوردم حسابی. بعد از ناهار همه رفتند خوابیدند ولی من و کوروش بیدار بودیم که مامان هم مجبور شد بیدار بمونه که ما بلایی سر خودمون نیاریم. من تا تونستم کوروش رو بوسیدم. و مامان خنده اش گرفته بود و با خاله آذین هی قربون صدقم میرفتند. شب همه با هم رفتیم بام سنندج که بسیار جای زیبایی بود که بعدا" عکساشو براتون میذارم. پنجشنبه دوم مهر رفتیم خارج از سنندج و در کنار یک دریاچه زیبا ناهار خوردیم که من اینقدر اونجا خوردم که شب دل درد گرفتم و باز بد قلقی کردم. جمع به سمت تهران راه افتادیم که وسط راه غار علیصدر رفتیم. این اولین بار بود که من غار میدیدم و هی دستامو میکردم تو آب خیلی سرد. درضمن سر تا پام رو هم خیس و گلی کردم. و بعد از دوازده ساعت بالاخره رسیدیم خونه و من تو تخت گرم و نرم خودم یک خواب راحت کردم.

بعد از سفر

دوشنبه سی شهریور وقتی بعد از چهار روز مامان منو برد خونه مامانی اینقدر دلم برای مامانی تنگ شده بود که دیگه دنبال مامان گریه نکردم مستقیم رفتم تو بغل مامانی و مامان هم رفت سرکار. تازه اونجا مامانی متوجه شد که من دهنم آفت نزده بلکه جای دندونام بود که روی زیر لب پایینم نقش بسته بود. و همون روز تقریبا" خوب شد ولی اونروز کلی با مامانی خوش گذروندیم اینقدر که با من بازی کرد و منو برد بیرون. تا عصر که مامان دوباره اومد دنبالم و رفتیم خونه.

شمال شهریور 88

پنجشنبه بیست و شش شهریور با دوستای پدری رفتیم خانه دریا. ظهر بعد از اینکه مامان از سرکارش برگشت با عمو منوش و عمو مهدی قرار گذاشتیم که تو راه همدیگر رو ببینیم و بریم به سمت شمال . قرار بود ناهار رو رستوران مرمر تو جاده بخوریم. ام م م م عجب ناهار توپی خوردیم من که هم جوجه کباب خوردم و هم خود کباب ولی اینقدر هوا سرد بود که نوک دماغم یخیده بود. ولی تا تونستم تو رستوران آتیش سوزوندم یکبار هم از روی صندلی افتادم پایین. بعد هم که تا مامان حواسش نبود تا دلم خواست دستامو اینور انور کشیدم چند بار هم زمین خوردم ولی مامان هیچی بهم نگفت انگار تصمیم گرفته بود یکمی منو آزاد بذاره. خلاصه با دیبا کلی دنبال هم دویدیم. تا اینکه پدر اینا دیگه تصمیم گرفتند که راه بیافتن .وای حالا منه بیچاره تو این هوای سرد که آب دستشویی ها هم مثله یخ شده بود باید اون دستای کثیفمو میشستم. مامان بغلم کرددستامو شست ولی من تا تونستم از ته دل جیغ کشیدم ولی تا مامان منو گذاشت زمین دویدم دنبال دیبا و دوباره خوردم زمین. مامان ایندفعه دلش نیومد دستامو با آب سرد بشوره بنابراین یک دستمال کاغذی خیس کرد و با اون دستامو تمییز کرد.

خلاصه تا شمال خیلی تفریحی رفتیم یکجا واستادیم دوغ خریدیم یک جا واستادیم ماهی خریدیم برای ناهار فرداش. یکجا واستادیم چایی خوردیم ولی به قوله پدری هوا بس ناجوانمردانه یخ بود. ولی به من که خیلی این هوا چسبید چون نمیذاشتم مامانم کاپشن تنم کنه.
خلاصه شب ساعت یازده رسیدیم ویلا. فردا صبح با خاله سمیرا و خاله نوشا و دیبا رفتیم سالیان خرید کنیم که اینقدر اونجا هم آتیش سوزندم که تمام کارمندهای سالیان دنبالم بودند که یک وقت من خراب کاری نکنم. بیچاره مامان عرقش در اومده بود اینقدر که دنبال من دویده بود. آخرش هم نتونست خرید کنه و دست از پا درازتر برگشتیم خونه شب هم رفتیم خزر شهر ویلای عمو امیر و خاله نوشین اینا. دم ساحل که من با یک هاپو دوست شدم ولی نمی دونم چرا از من ترسیده بود هی از دستم در میرفت.
فردای اونروز عمو امیراینا اومدن ویلای ماو بعد رفتیم ساحل خانه دریا که دیبا اونجا رفت تو قصر بادی بازی کرد و منو راه ندادند گفتند تو کوچولویی منم چون خیلی خانمم اصلا" گریه نکردم عوضش رفتم اونجا با آهنگی که دم ساحل گذاشته بودند رقصیدم که همه دورم جمع شدند.
یکشنبه عید فطر تصمیم گرفتیم برگردیم تهران که قبلش رفتیم ساحل کلی موتورسواری کردیم. بعد راه افتادیم به سمت تهران ، ناهار رو هم که نارنجستان خوردیم ولی من چون تو ماشین خواب بودم و از خواب بیدارم کردند بد قلقی کردم و تا تونستم گریه کردم طوری که خاله نوشاطفلی ناهارشو نیمه کاره ول کرد و منو بغل کرد برد دم اسباب بازیها . منم که دو روز قبلش یک کلید کثیف تو دهنم گذاشته بودم دهنم آفت زده بود و مامان اینا که فکر میکردند این بدقلقی من بخاطر درد ناشی از آفته به من یک قاشق سیتریزین به زور دادند که همون اون یک قاشق باعث شد که بنده بیهوش بشم و تا خوده تهران بخوابم.
خلاصه اینم از سفر سه روزه ما به شمال که به من یکی خیلی خوش گذشت.
در ضمن مامان تو شمال برای اولین بار برای ظرفهای چینی کوچولو خرید که باهاش بازی کنم که همون روزاول یک قاشق و یک قوری و یک فنجونشو شکوندم.
عکسهای شمال رو هم که دیدین؟!

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

Bay Watch


اين هم عكسي از زماني كه غريق نجات دريا بودم. البته خيلي پيشنهادهاي مهمي گرفتم كه تو يك فيلم هم نقش ايفا كنم ولي من كه هنوز نپذيرفتم. حالا بايد يك كم ديگه فكر كنم شايد قبول كردم.البته دستمزدم خيلي بالاست...

27 شهريور 88 - خانه دريا


سلام هاپو كوچولو بيا بغلم شيرت بدم. نترس بيا . من كه اصلا" از تو يكي نميترسم چونكه تو كوچولوتر از مني البته از نظر قدي.
حالا بدو بيا بغلم موهاتو شونه كنم ببين چقدر زشت شدي موهات بهم ريخته شده.اگه نياي بغلم پيشي رو بغل ميكنما....خودت ميدوني

27 شهريور 88 - خانه دريا


اين هم نمايي از نيم رخ بنده وقتي موهامو دم اسبي كردم. نگاه كنيد موهام تا كمرمه تازشم