Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

تیر 87

من در تاریخ نهم تیرماه هشتاد و هفت مصادف با بیست و نهم ژوئن دوهزار وهشت در روز یکشنبه ساعت 13:30 در بیمارستان پاستور نو توسط مادر بزرگم متولد شدم. قرار نبود من در این روز به دنیا بیام شب قبلش تولد عمه مرسده بود و مامانی و پدری و بقیه افراد فامیل همه خونه عمه مرسده بودند. مامان رباب که حاله مامان رو دیده بودند گفتند که از ساعت دوازده شب به بعد مامان دیگه چیزی نخوره تا فرداش برند سونوگرافی و وضعیت منو اونجا کنترل کنند. فردای اونروزحدود ساعت یازده مامان و پدری رفتند بیمارستان فرهنگیان و مامان رباب هم خودشون اومدند اونجا وقتی رفتیم اونجا مامان رو سونو کردند مامان رباب گفت که بچه رو باید همین الان در بیاریم وگرنه میره. نمیدونم چرا ولی همون لحظه تصمیم گرفتند که مامان رو آماده کنند و ببرند بیمارستان تا من رو بدنیا بیارند. مامان که کلی هول کرده بود از مامان رباب خواهش کرد که یک روز دیرتر این کار بکنند ولی مامان رباب قبول نکرد برای همین مامان و پدر رفتند خونه که وسایل من و مامان رو بردارند و برند بیمارستان پاستور نو. وقتی تو راه بودند با مامانی و خاله اکرم هم تماس گرفتند و گفتند که دارند میرند بیمارستان و برای ورود من آماده میشند. مامان که تقریبا" از یک هفته پیش آماده ورود من بود تمام وسایلش رو آماده کرده بود برای همین وقتی رسیدند خونه دیگه معطل نکردند و وسایل رو برداشتند و رفتند بیمارستان. از اونطرف عمو مرداویج که کلاس بود هم باهاش تماس گرفتند که حتما" سر عمل باشه. وقتی رسیدند بیمارستان مامان خیلی احساس تنهایی میکرد .
مامان رفت اتاق عمل که لباس بپوشه که خاله اکرم رسید و شروع کرد از مامان فیلم گرفتن. پیش خودمون باشه مامان دستاش میلرزید و سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه. مامانی هم خیلی زود خودشو رسوند. مامان دیگه آماده شده بود قبل از رفتن به اتاق عمل از مامان رباب خواهش کرد که اجازه بده نماز بخونه ولی هنوز اذان ظهر رو نگفته بودند. مامان رباب هم به خانم پرستار گفت یک جا نماز بده بذار نماز بخونه که آرامش بگیره. مامان هم وضو گرفت و واستاد نماز خوندن. بعد رفتند که صدای قلب منو بشنوند که خانم پرستار به مامان گفت: بچه پسره ! مامان گفت نه دختره بعد خانم پرستار گفت پس چرا تپش قلبش اینقدر قویه. که مامان کلی هول کرده بود پیش خودش فکر کرده بود نکنه من دوجنسی هستم. و بالاخره مامان و عمو مرداویج و مامان رباب و بقیه خانم پرستار ها و ماماها رفتند تو اتاق عمل. دکتر بیهوشی هی داشت سر به سر مامان میذاشت که مامان از هوش رفت و بالاخره لحظه موعود و من بدنیا اومدم.

هیچ نظری موجود نیست: