Lilypie Second Birthday tickers

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

شمال شهریور 88

پنجشنبه بیست و شش شهریور با دوستای پدری رفتیم خانه دریا. ظهر بعد از اینکه مامان از سرکارش برگشت با عمو منوش و عمو مهدی قرار گذاشتیم که تو راه همدیگر رو ببینیم و بریم به سمت شمال . قرار بود ناهار رو رستوران مرمر تو جاده بخوریم. ام م م م عجب ناهار توپی خوردیم من که هم جوجه کباب خوردم و هم خود کباب ولی اینقدر هوا سرد بود که نوک دماغم یخیده بود. ولی تا تونستم تو رستوران آتیش سوزوندم یکبار هم از روی صندلی افتادم پایین. بعد هم که تا مامان حواسش نبود تا دلم خواست دستامو اینور انور کشیدم چند بار هم زمین خوردم ولی مامان هیچی بهم نگفت انگار تصمیم گرفته بود یکمی منو آزاد بذاره. خلاصه با دیبا کلی دنبال هم دویدیم. تا اینکه پدر اینا دیگه تصمیم گرفتند که راه بیافتن .وای حالا منه بیچاره تو این هوای سرد که آب دستشویی ها هم مثله یخ شده بود باید اون دستای کثیفمو میشستم. مامان بغلم کرددستامو شست ولی من تا تونستم از ته دل جیغ کشیدم ولی تا مامان منو گذاشت زمین دویدم دنبال دیبا و دوباره خوردم زمین. مامان ایندفعه دلش نیومد دستامو با آب سرد بشوره بنابراین یک دستمال کاغذی خیس کرد و با اون دستامو تمییز کرد.

خلاصه تا شمال خیلی تفریحی رفتیم یکجا واستادیم دوغ خریدیم یک جا واستادیم ماهی خریدیم برای ناهار فرداش. یکجا واستادیم چایی خوردیم ولی به قوله پدری هوا بس ناجوانمردانه یخ بود. ولی به من که خیلی این هوا چسبید چون نمیذاشتم مامانم کاپشن تنم کنه.
خلاصه شب ساعت یازده رسیدیم ویلا. فردا صبح با خاله سمیرا و خاله نوشا و دیبا رفتیم سالیان خرید کنیم که اینقدر اونجا هم آتیش سوزندم که تمام کارمندهای سالیان دنبالم بودند که یک وقت من خراب کاری نکنم. بیچاره مامان عرقش در اومده بود اینقدر که دنبال من دویده بود. آخرش هم نتونست خرید کنه و دست از پا درازتر برگشتیم خونه شب هم رفتیم خزر شهر ویلای عمو امیر و خاله نوشین اینا. دم ساحل که من با یک هاپو دوست شدم ولی نمی دونم چرا از من ترسیده بود هی از دستم در میرفت.
فردای اونروز عمو امیراینا اومدن ویلای ماو بعد رفتیم ساحل خانه دریا که دیبا اونجا رفت تو قصر بادی بازی کرد و منو راه ندادند گفتند تو کوچولویی منم چون خیلی خانمم اصلا" گریه نکردم عوضش رفتم اونجا با آهنگی که دم ساحل گذاشته بودند رقصیدم که همه دورم جمع شدند.
یکشنبه عید فطر تصمیم گرفتیم برگردیم تهران که قبلش رفتیم ساحل کلی موتورسواری کردیم. بعد راه افتادیم به سمت تهران ، ناهار رو هم که نارنجستان خوردیم ولی من چون تو ماشین خواب بودم و از خواب بیدارم کردند بد قلقی کردم و تا تونستم گریه کردم طوری که خاله نوشاطفلی ناهارشو نیمه کاره ول کرد و منو بغل کرد برد دم اسباب بازیها . منم که دو روز قبلش یک کلید کثیف تو دهنم گذاشته بودم دهنم آفت زده بود و مامان اینا که فکر میکردند این بدقلقی من بخاطر درد ناشی از آفته به من یک قاشق سیتریزین به زور دادند که همون اون یک قاشق باعث شد که بنده بیهوش بشم و تا خوده تهران بخوابم.
خلاصه اینم از سفر سه روزه ما به شمال که به من یکی خیلی خوش گذشت.
در ضمن مامان تو شمال برای اولین بار برای ظرفهای چینی کوچولو خرید که باهاش بازی کنم که همون روزاول یک قاشق و یک قوری و یک فنجونشو شکوندم.
عکسهای شمال رو هم که دیدین؟!

هیچ نظری موجود نیست: